الحکاية والتمثيل

آن يکي قلاب را بگرفت شاه
خواست تا دستش ببرد پيش راه
قلب زن مرد مرقع پوش بود
از حقيقت ذره باهوش بود
گفت با خانه بريدم اين زمان
تا نهم مالي که دارم در ميان
چون بسوي خانه بردندش فراز
او مرقع برکشيد و گشت باز
برهنه استاد پيش شهريار
گفت اکنون کار بايد کرد کار
زانکه اين قلاب را از هر چه هست
ماحضر قلبيست اين ساعت بدست
شاه گفتش از چه ميگفتي دروغ
گفت تا در دين نباشم بي فروغ
عيب خود پوشيدم از بيم هلاک
در لباس خاص بي عيبان پاک
از چنين عيبي چو در روي آمدم
زان لباس پاک يکسوي آمدم
تا نه بيند کس مرقع در برم
اهل دل را بد نگويد بر سرم
گر شدم بد نام در پيش سپاه
جانب آن قوم ميدارم نگاه
زانکه بدنامي ايشان خواستن
کفرم آيد کفر نتوان خواستن
شاه را از راستي آن جوان
وقت خوش شد عفو کردش آن زمان
چند خواهي بود مرد ناتمام
نه بد و نه نيک و نه خاص و نه عام
چون قلم شو عشق را بسته ميان
پس بسر عشق بگشاده زفان
زانکه گر نبود ترا با عشق کار
تو خري باشي بمعني بي فسار