گفت يک روزي سليمان کاي اله
بهر من ابليس را آور براه
تا چو هر ديوي شود فرمانبرم
بي پري جفتي نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفيع
تا کنم در حکم تو او را مطيع
عاقبت ابليس شد فرمان برش
گشت چون باد اي عجب خاک درش
گرچه چنداني سليمان کار داشت
کز زمين تا عرش گير و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبيل بافي ساخت او
خادمش يک روز در بازار شد
از پي زنبيل او در کار شد
گرچه بسياري بگشت از پيش و پس
عاقبت نخريد آن زنبيل کس
بازگشت و سوي او آورد باز
شد گرسنگي سليمان را دراز
روز ديگر ديگري بهتر ببافت
تا خريداري تواند بو که يافت
برد خادم هر دو بازاري نبود
تا بشب گشت و خريداري نبود
چون نمي آمد خريداري پديد
ضعف شد القصه بسياري پديد
شد ز بي قوتي سليمان دردناک
آمدش بي قوتي در جان پاک
حق تعالي گفتش آخر حال چيست
کز ضعيفي بر تو دشوارست زيست
گفت نان مي بايدم اي کردگار
گفت نان خور چند باشي بيقرار
گفت يارب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبيلم فرستادم بسي
نيست اين ساعت خريدارم کسي
گفت کي زنبيل بايد کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بي شکي شيطان چو محبوس آيدت
کار دنيا جمله مدروس آيدت
چون بود در بند ابليس پليد
کي توان کردن فروشي يا خريد
کار دنيا جمله موقوف ويست
نهي منکر امر معروف ويست