آن يکي ديوانه در بغداد شد
يک دکان پر شيشه ديد او شاد شد
برگرفت آنگاه سنگي ده بدست
وآن همه شيشه بيک ساعت شکست
صد هزاران شيشه ميشد سرنگون
پس طراق و طمطراق آمد برون
مرد سودائي که آن سوداش کرد
از پسش خنديد و بس صفراش کرد
آن يکي گفتش که اي شوريده مرد
اين چرا کردي و هرگز اين که کرد
سود او بر باد دادي اين زمان
مرد را درويش کردي زين زيان
گفت من ديوانه بس سرکشم
وين طراق و طمطراق آيد خوشم
چون خوشم اين آمد اينم هست کار
با زيانم نيست يا با سود کار
در حقيقت زين همه طاق و رواق
نيست کس آگاه جز از طمطراق
هيچکس از سر کار آگاه نيست
زانکه آنجا هيچکس را راه نيست
نيست کس را از حقيقت آگهي
جمله ميميرند با دستي تهي