رفت يکروزي مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست
خيل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بيدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که اي شاه جهان
يک زمان کاين جايگه بنشسته ام
از قفا خوردن ببين چون خسته ام
تو که اينجا کرده عمري نشست
بس که يک يک بند خواهندت شکست
يک نفس را من بخوردم آن خويش
واي بر تو زانچه خواهي داشت پيش