في التمثيل

بامدادي شهريار شادکام
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن يکي گفتش که هرگز اين که کرد
از چنين شاهي نداري آگهي
چون طعام او سگان را ميدهي
اين چنين بي حرمتي کردن خطاست
کار بي حرمت نيايد هيچ راست
گفت بهلولش خموش اي جمله پوست
گر بدانندي سگان کاين آن اوست
سر بسوي او نبردندي بسنگ
يعلم الله گر بخوردندي ز ننگ