ناگهي معشوق طوسي را مگر
بود بر بازار عطاران گذر
آن يکي عطار خوشتر از بهشت
غاليه از مشک و عنبر مي سرشت
غاليه بستد ازو معشوق چست
بود در پيشش خري ادبار و سست
زير دنبال خر آلوده بکرد
بر پليدي غاليه سوده بکرد
سر اين پرسيد ازو مردي ز راه
گفت اين خلقي که هست اينجايگاه
از خدا دارند چنداني خبر
کز دم اين غاليه اين لاشه خر
از درخت ذات تو يک شاخ تر
تا نپيوندد باصل کار در
تو بريده ماني از اصل همه
فصل باشد قسمت از وصل همه
اين زمان کن شاخ را پيوسته تو
زانکه چون مردي بماني بسته تو
بسته نتواند بلاشک کار کرد
کار اينجا بايدت نهمار کرد
ور بدو پيوسته خواهي مرد تو
زندگي پيوسته خواهي برد تو
زنده بي مرگ بسياري بود
گر بميري زنده اين کاري بود
بر در او چون تواني يافت بار
چون ز بيکاري نه پردازي بکار
نيستت پرواي ريش خود دمي
همچنين مردار خواهي شد همي