سالک آمد پيش کرسي دل شده
خاک زير پايش از خون گل شده
پيش کرسي خيره بر جا ايستاد
همچو کرسي بر سر پا ايستاد
گفت اي صحن مرصع زان تو
صد هزاران قبه سرگردان تو
جمله در فلک در درج تست
مهر خندان در ده و دو برج تست
از تو ميگردد فلک ذات البروج
هم افول از تست ظاهر هم عروج
در جهان گر ثابت و گر نايريست
لازم درگاه چون تو سايريست
منطقه بر بسته داري روز و شب
مي نياسائي زماني از طلب
کهکشان پردانه زرين تراست
در جهان تخم طلب چندين تراست
گر ز يک قطبست عالم را قرار
در جهان تو دو قطبست آشکار
بر زمين و آسمان وسعت تراست
واسع مطلق توئي رفعت تراست
آية الکرسي است اندر شان ترا
بس بود اين آيت و برهان ترا
چون ترا چندين مقام و دولتست
وين همه صدق و صفا و صولتست
مي تواني گر مرا با اين شکست
ره نمائي سوي مقصودي که هست
زين سخن کرسي قوي جنبنده شد
گفتي از عرش مجيد افکنده شد
گفت من ره جسته ام هر جا ازين
کرسيم زان مانده ام بر پا ازين
آية الکرسي چو از بر کرده ام
در دعا سر سوي عرش آورده ام
مي ببايد تا هزاران ساله راه
با چنين عمري رسم با جايگاه
چون رسيدم بعد از آن با جاي خويش
راه با سر گيرم از سوداي خويش
ميروم از سر ببن از بن بسر
همچو گوئي بام بام و دربدر
هر زمانم زخم چون گوئي رسد
مي ندانم تا کيم بوئي رسد
انک ازين سرش سر يک موي نيست
چون رساند ديگريرا روي نيست
سالک آمد پيش آن پير رجال
داد پيش پير حالي شرح حال
پير گفتش ذات کرسي واسعست
آسمان زو خافض و زو رافعست
پاي تا سر در مکنون آمدست
نوربخش هفت گردون آمدست
هست هر کوکب درو در طلب
مي نياسايد زماني روز وشب
ميدود از شوق حضرت هر نفس
ميدواند آسمانها را ز پس
هر کرا دايم چنين شوقي بود
تحفه او هر زمان ذوقي بود
پادشاهي ذوق معني بردنست
نه بزور خشک ديني بردنست
گرچو کرسي سرفرازي بايدت
ترک ملک نانمازي بايدت
ملک دنيا را که بنيادي نهند
گرچه بس عاليست بر بادي نهند