داد محمود آن يکي را مال خويش
کرد او را سرور عمال خويش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشه بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پيش شاه شد
شاه گفت اي بي خبر از حال من
از چه خوردي تو پليد اين مال من
گفت بر پشتي آن خوردم که شاه
مال دادر بي قياس اينجايگاه
من ندارم هيچ تو داري بسي
نيستي چون من تو محتاج کسي
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتي فضلت کرده شد
گر ببخشي مي تواني من کيم
ور بگيري هم تو داني من کيم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد و درگذشت از کار او
حجت دين گر سجل مي بايدت
رحمتي دايم ز دل ميبايدت
کم نه آخر ز فرعون لعين
رحمتش بر زيردستان مي ببين