ديد طفلي را مگر سفيان پير
بلبلي را در قفس کرده اسير
بلبل آنجا خويشتن را ممتحن
در قفس ميزد بسي بي خويشتن
هر زماني مي دويد از پيش و پس
عالمي ميجست بيرون از قفس
با پريدن هر کرا بيگانگيست
نيست او بلبل که مرغ خانگيست
خواند سفيان کودک درويش را
داد يک دينار آن دلريش را
بلبل شوريده از کودک خريد
کرد از دستش رها تا بر پريد
روز آن بلبل سوي بستان شدي
بازگشتي شب بر سفيان شدي
کي بياسودي بشب سفيان ز کار
زانکه بودي طاعت او بيشمار
در عبادت آمدي تا صبحگاه
خيره ميکردي درو بلبل نگاه
مرغ را عمري برين هم برگذشت
تا که سفيانش ز عالم درگذشت
چون جنازه شد روان از کوي او
مرغ ميزد خويشتن بر روي او
گرد او ميگشت چون شوريده
بانگ ميزد اينت صاحب ديده
عاقبت چون دفن کردندش بخاک
بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک
يک زمان غايب نشد از خاک او
تا برآمد نيز جان پاک او
چون چنان مرغي ز دست آسان بداد
خون ز منقارش چکيد و جان بداد
بيوفا مردا وفاداري ببين
چشم بگشاي و نکوکاري ببين
کم نه از مرغکي اي بينوا
پيش او تعليم کن درس وفا
ياد گير اين قصه جانسوز ازو
گر نميداني وفاآموز ازو
رحمت سفيان چو آمد کارگر
سر نپيچيد از درش مرغي بپر
کار مهرش تا بجان ميساخت او
تا که جان در راه مهرش باخت او
جان اگر بر حلق مي آيد ترا
رحمتي بر خلق مي نايد ترا
هر که از شفقت نگاهي ميکند
شيوه خلق الهي ميکند
در ترازو هيچ چيز از هيچ جاي
نيست بيش از خلق با خلق خداي