سوي اسپاهان براه مرغزار
باز مي آمد ملکشاه از شکار
مرغزاري و دهي بد پيش راه
کرد منزل وقت شام آنجايگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوي يافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پير زالي دل دو نيم
روز و شب درمانده با مشتي يتيم
قوت او و آن يتيمان اسير
آن زمان بودي که دادي گاو شير
چند تن در گاو مي نگريستند
جمله بر پشتي او ميزيستند
پيرزن را چون خبر آمد ازان
بي خبر گشت و بسر آمد ازان
جمله شب در نفير و آه بود
پيش آن پل شد که پيش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسيد
پيرزن پشت دوتا آنجا بديد
موي همچون پنبه روئي چون زرير
با يتيمان آمده آنجا اسير
با عصا در دست پشتي چون کمان
گفت اي شهزاده الب ارسلان
گر برين سر پل بدادي داد من
رستي از درد دل و فرياد من
ورنه پيش آن سر پل وان صراط
داد خواهم اين زمان کن احتياط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پيش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت مي ندانم سر ز پاي
گر چه شاهي بر نيائي با خداي
هان و هان دادم برين پل ده تمام
تا بران پل برنماني بر دوام
از همه سود و زيان در پيش و پس
مر يتيمان مرا اين بود بس
گرسنه بگذاشتي اطفال را
پيش خلق انداختي اين زال را
در سحر يک ناله اين پير زال
مردي صد رستم آرد در زوال
اين نه از شاه جهانم ميرسد
کاين ز دور سمان ميرسد
سخت کندم کرد چرخ تيز گرد
چون توان با سرکشي آويز کرد
اين بگفت و همچو باران بهار
با يتيمان شد بزاري اشبکار
هيبتي در جان شاه افتاد ازو
سخت شوري در سپاه افتاد ازو
گفت اي مادر مگردان دل ز شاه
هرچه ميخواهي برين سر پل بخواه
تا بر اين پل بر تو بر گويم جواب
کان سر پل را ندارم هيچ تاب
حال چيست اي زال گفت او حال خويش
دادش او هفتاد گاو از مال خويش
گفت اين هفتاد گاو اي پير زال
در عوض بستان که هست اين از حلال
اين بگفت و آن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پيرزن را وقت چون شبگير شد
حق آن انعام دامن گير شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روي بر خاک و در دل باز کرد
گفت اي پروردگار دادگر
چون ملکشه باد نيمي از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقي
تو که جاويدان کريم مطلقي
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسنديده زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جاي خراب
ديدش از عباد دين مردي بخواب
گفت هان چون رفت حال اي پادشاه
گفت اگر آن بيوه زال دادخواه
از براي من نکردي آن دعا
جز شقاوت نيستي دايم مرا
نيکبختي گشت آن بدبختيم
از دعاي او نماند آن سختيم
عالمي بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالي آمدم
در پناه پير زالي آمدم
کس چه داند تا دعاي پيرزن
چون بود وقت سحرگه تيرزن
آنچه زالي در سحرگاهي کند
مي ندانم رستمي ماهي کند
گر نبودي رحمت آن پادشاه
باز ماندي تا ابد در قعر چاه
ور نبودي آن دعاي پيرزال
دولت دين آمدي بروي زوال
بود اول رحمت آن شهريار
اين دعا با او در آخر گشت يار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحيمي نيست برتر يک مقام