زين گدائي بر اياز آشفته شد
اين سخن در پيش سلطان گفته شد
پيش خويشش خواند حالي شهريار
گفت ازين پس با ايازت نيست کار
گر بود کاريت بيم کشتن است
تو نمي داني کاياز آن من است
مرد گفت اي پادشاه حق شناس
گر ازان تست اين ساعت اياس
عشق نيست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز ميان بيرون شدم
گر کني از وي فراقي حاصلم
چون تواني برد عشقش از دلم