رفت سوي آسيائي بوسعيد
آسيا را ديد در گشتن مزيد
ساعتي استاد آخر بازگشت
با گروه خويش صاحب راز گشت
گفت هست اين آسيا استاد نيک
چشم نامحرم نمي بيند و ليک
زانکه با من گفت اين ساعت نهان
کاين زمان صوفي منم اندر جهان
در تصوف گر تو رنجي مي بري
من بسم پير تو در صوفيگري
روز و شب در خود کنم دايم سفر
پاي برجايم وليکن در گذر
گر چه مي جنبم نمي جنبم ز جاي
ميروم از پا بسر از سر بپاي
مي ستانم بس درشت از هر کسي
مي دهم بس نرم و ميگردم بسي
گر همه عالم شود زير و زبر
نيست جز سرگشتگي کارم دگر
لاجرم پيوسته در کار آمدم
کاررا همواره هموار آمدم
همچو من شو گر تو هستي مرد کار
ورنه بنشين چون نداري درد کار
کار او پيوسته اندر جان نشست
يک نفس بي کار مي نتوان نشست
او چو ميداند که کار از بهر اوست
گر براي او بخون گردم نکوست