گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک در قعر چاه
هر دو تن را سرنگون آويختند
تا درون چاه خون ميريختند
هر دو تن را تشنگي در جان فتاد
زانکه آتش در دل ايشان فتاد
تشنگي غالب چنان شد هر دو را
کز غم يک آب جان شد هر دو را
هر دو تن از تشنگي ميسوختند
همچو آتش تشنه مي افروختند
بوداز آب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دو يک انگشت راه
نه لب ايشان برانجا مي رسيد
نه ز چاه آبي به بالا مي رسيد
سرنگون آويخته در تف و تاب
تشنه ميمردند لب بر روي آب
تشنگيشان گر يکي بود از شمار
در بر آن آب ميشد صد هزار
بر لب آب آن دو تن را خشک لب
تشنگي مي سوخت جانها اي عجب
هر زماني تشنگيشان بيش بود
وي عجب آبي چنان در پيش بود
تشنگان عالم کون و فساد
پيش دارند اي عجب آب مراد
جمله درآبند و کس آگاه نيست
يا نمي بينند يا خود راه نيست