بر سر خاکي زني خوش ميگريست
گفت مجنونيش کاين گريه ز چيست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زين جوان من که زير خاک ماند
گفت تو در خاکي او در خاک نيست
کو کنون جز نور جان پاک نيست
تا که در تن بود جايش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نيست قدري پيش دوست
يوسف جان در حريم خاص اوست
چون بغايت بود رتبت روح را
کرد تنبيه از پي او نوح را