در زمستان يکشبي بهلول مست
پاي در گل مي شد و کفيش بدست
سائلي گفتش که سر داري براه
تو کجا خواهي شدن زين جايگاه
گفت دارم سوي گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالميست اندر عذاب
ميروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سرما ناخوش است
آن يکي را اين چنين مرگي بود
وان دگر را مرگ او برگي بود
ظلم آتش در درونت افکند
در ميان خاک و خونت افکند
گرچه راه ظلم از پيشان رود
هر که آن ره رفت سرگردان رود