آن يکي ديوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بي قوتي و اضطرار
همچو ابري خون فشان بگريست زار
گفت چون جان اي خدا آورده
چون همي بردي چرا آورده
گر نبودي جان من بر سودمي
زين همه جان کندن ايمن بودمي
نه مرا از زيستن مردن بدي
نه ترا آوردن و بردن بدي
کاشکي رنج شد آمد نيستي
گر شد آمد نيستي بد نيستي
چون ترا مرگست و آتش پيش در
ظلم تا چندي کني زين بيشتر
مرگ گوئي نيست جانت را تمام
کاتشيش از ظلم در بايد مدام