بر سر گوري مگر بهلول خفت
همچنان خفته از آنجا مي نرفت
آن يکي گفتش که برخيز اي پسر
چند خواهي خفت اينجا بي خبر
گفت بهلولش که من آنگه روم
کاين همه سوگند از وي بشنوم
گفت چه سوگند با من باز گوي
گفت شد اين مرده با من رازگوي
مي خورد سوگند و ميگويد براز
من نخواهم کرد خاک از خويش باز
تا همه خلق جهان را تن به تن
در نخوابانم بخون چون خويشتن