در رهي ميرفت محمود از پگاه
در ميان راه خلقي ديد شاه
آن يکي را زار مي آويختند
سرنگون از دار مي آويختند
چون نظر افتاد بر وي شاه را
خواست او مر عزم کردن راه را
مرد حالي بانک زد از زير دار
گفت مي بينند خلقم ده هزار
هم تو مي بيني مرا اي دادگر
نيست فرقي زين نظر تا آن نظر
چون نظر از پادشاه آيد پديد
نيست ممکن گر گناه آيد پديد
آن سخن محمود را دلشاد کرد
لاجرم دادش ديت و ازاد کرد
چون کشنده گشت فارغ از گناه
دست محکم کرد در فتراک شاه
شاه گفتش چون برستي از خطر
پاي در ره نه چه ميخواهي دگر
گفت من زينجا کجا دانم شدن
يک زمان دور از تو نتوانم شدن
گفت اي احمق ترا با من چکار
گفت من خود با تو دارم کار و بار
زانکه من آزاد کرد خسروم
از کرم تو داده جاني نوم
از خودم گر دور گرداني بزور
زنده انگارم که در کردي بگور
ورنه گر مردي بگو بخشيده خون
تا درآويزند از دارم نگون
هر که شد آزاد کرد خاص تو
بد نبيند نيز از اخلاص تو
من کنون آزاد کرد اين درم
تا که جان دارم از اين در نگذرم