خواجه در شهر ما ديوانه شد
وز خرد يکبارگي بيگانه شد
نه لباسي بودش و نه طعمه
کس ندادش لقمه بي لطمه
بود پنجه سال تا ديوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سيم رفته روي چون زر مانده
در بدر در خاک هر در مانده
ديده پر خون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
ديد يک روزي جواني تازه را
خويشتن آراسته آوازه را
پاي در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پير ديوانه بدو گفت اي پسر
در رو و در رو هلا زين زودتر
زانکه من در رفته ام بسيار هم
کرده ام چون تو بسي اين کار هم
هم نمازي بودم و هم حق پرست
تا ثريدي اين چنينم در شکست
گر چو من شوريده دين مي بايدت
ور ثريدي اين چنين مي بايدت
پاي در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتي که پيوستت دهند