گفت روزي شبلي افتاده کار
در بر ديوانگان شد سوکوار
ديد آنجا پس جوان ديوانه
آشنا با حق نه چون بيگانه
گفت شبلي را که مردي روشني
گر سحرگاهان مناجاتي کني
از زفان من بگو با کردگار
کو فکندي در جهانم بي قرار
دور کردي از پدر وز مادرم
ژنده بگذاشتي اندر برم
پرده عصمت ز من برداشتي
در غريبي بي دلم بگذاشتي
کردي آواره ز خان و مان مرا
آتشي انداختي در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
بر جگر بي آبيم زان آتشست
بستي از زنجير سر تا پاي من
تا رهائي يابم از تو واي من
گر تراگويم چه ميسازي مرا
در بلاي ديگر اندازي مرا
نه مرا جامه نه ناني ميدهي
نان چرا ندهي چو جاني ميدهي
چند باشم گرسنه اين جايگاه
گر نداري نان ز جائي وام خواه
اين بگفت و پاره شد هوشيار
بعد از آن بگريست لختي زار زار
گفت اي شيخ آنچه گفتم بيشکي
گر بگوئي بو که در گيرد يکي
رفت شبلي از برش گريان شده
در تحير مانده سرگردان شده
چون برون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن ديوانه زود
گفت زنهار اي امام رهنماي
تا نگوئي آنچه گفتم با خداي
زانکه گر با او بگوئي اينقدر
زآنچه ميکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هيچ چيز
زآنکه با او در نگيرد هيچ نيز
او همه با خويش مي سازد مدام
هر چه گوئي هيچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جاني دهد
ليک جان سوزد اگر ناني دهد
هر بلا کين قوم را حق داده است
زير آن گنج کرم بنهاده است