الحکاية والتمثيل

بود شاهي را غلامي سيمبر
هم ادب از پاي تا سر هم هنر
چون بخنديدي لب گلرنگ او
گلشکر گشتي فراخ از تنگ او
ماه را خورشيد رويش مايه داد
مهر را زلف سياهش سايه داد
دام مشکينش چو شست انداختي
جان بپاي و دل ز دست انداختي
راستي از بس کژي کان شست بود
صيدش از هفتاد فرقت شست بود
ابروي او در کژي طاق آمده
راستي محراب عشاق آمده
مردمي چشم او در جادوئي
ترک تازش در ميان هندوئي
از ميانش بود دل در هيچ و بس
وز دهانش روح در ضيق النفس
لعل او را وصف کردن راه نيست
زانکه کس از آب خضر آگاه نيست
اين غلام دلرباي جان فزاي
پيش شاه خويش استادي بپاي
از قضا روزي مگر در پيش شاه
کرد بسياري همي در خود نگاه
شاه حالي دشنه زد بر دلش
جان بداد و آن جهان شد منزلش
پس زفان در خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندي کني بر خود نگاه
گه علم مي بيني و بازوي خويش
گه نظاره مي کني بر موي خويش
گه کني در پا و در موزه نگاه
گه نهي از پيش و گاه از پس کلاه
گه شوي مشغول در انگشتري
خود پرستي تو و يا خدمت گري
چون چنين تو عاشق خويش آمدي
بهر خدمت از چه در پيش آمدي
ترک خدمت گير و خود را ميپرست
بعد ازين برخيز و با خود کن نشست
دعوي خدمت کني با شهريار
خود ز عشق خويش باشي بي قرار
گرچه خود را سخت بخرد ميکني
در حقيقت خدمت خود ميکني
من ز تو بر مي نگيرم يک نظر
تو ز خود ديدن نمي آئي بسر
مردم ديده چو خود بيني نکرد
جاي خود جز ديده مي بيني نکرد
کار نزديکان خطر دارد بسي
چون تواند جست نزديکي کسي