کرد در کشتي يکي گبري نشست
موج برخاست و شد آن کشتي ز دست
سخت ميترسيد گبر هيچ کس
گفت اي آتش مرا فرياد رس
گفت ملاحش خموش اي ژاژخاي
آتش اينجا کي شناسد سر ز پاي
موج چون هم مرد کش هم سرکش است
در چنين موجي چه جاي آتش است
گر کند اينجايگه آتش قرار
تا زند يک دم برآيد زو دمار
گبر گفت اي مرد پس تدبير چيست
گفت تسليم است تا تقدير چيست
چون برآيد بحر تقديرش بجوش
شير گردد همچو مور آنجا خموش