الحکاية والتمثيل

سالک اسراف کرده در طلب
پيش اسرافيل آمد جان بلب
گفت اي در پرده همدم آمده
هم مکرم هم معظم آمده
اي بسر استاده قايم عرش را
عرش کرده خاک پايت فرش را
گه بميراني و گه زنده کني
گاه برداري گه افکنده کني
پرتو هفت آسمان از نور تست
زندگي جسم و جان از صور تست
صور اينست از تو تنها نفخ نور
کز نفخت فيه من روحيست صور
چون دم رحمانست با صورت بهم
مي تواني زد خوشي با صور دم
چون در اول صبح صوري در دمي
ديگر از عالم نيايد عالمي
صعقه در جان عالم افکني
کل موجودات را بر هم زني
کوه برگيري بدريا درکشي
گاو و ماهي را ببالا برکشي
مهر و مه را روي گرداني سياه
اختران را افکني در خاک راه
هر دو عالم را بدامن در نهي
در عدم افشاني و سر بر نهي
باز از صور دوم در هر دو کون
جامه پوشي يک بيک را لون لون
آنچ ازين صورت رود در کار و بار
ميکند شرحش قيامت آشکار
اي بيک دم زنده کرده عالمي
پس مرا هم زنده گردان از دمي
يا مرا از يکدم خود زنده کن
يا بميران و بخاک افکنده کن
زين سخن تفتي بر اسرافيل زد
گفتي آندم کرگدن بر پيل زد
گفت اي از خويشتن سير آمده
همچو گربه در صف شير آمده
اين طلب کز پرده جان تو خاست
اي مخالف کي شود بر پرده راست
من که عالم خردليم آيد مقيم
هر نفس با خر دلي آيم ز بيم
تو که از عالم نباشي خردلي
چون رس آخر تو در بي اولي
من که در پاي دو کون افتاده ام
صور بر لب منتظر استاده ام
تا جهاني خلق را بي جان کنم
بيت معمور از نفس ويران کنم
اين جهان و آن جهان با دم زنم
چون دو شيشه هر دو را بر هم زنم
چون شوم فارغ ز چندان رستخيز
لرزه بر من افتد و من در گريز
تا چو چندين کار بر عالم گذشت
بر من عاجز چه خواهد هم گذشت
تو برو تا نوحه فردا کنم
بهر جانها ماتم تنها کنم
سالک آمد پيش پير پيشوا
باز گفتش آنچه بودش ماجرا
پير گفتش هست اسرافيل پاک
پرتو ايجاد و اعلام هلاک
در عظيمي يک ملک همتاش نيست
از شگرفي پا و سر پيداش نيست
وي عجب هر روز از خوف اله
کمتر از مرغي شود در پيشگاه
ذره گر بيم او مي بايدت
تا ابد تسليم او مي بايدت