پيره زالي برد پيش بوسعيد
کودکي را تا بود او را مريد
آن جوان در کار مرد آمد وليک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نيک
برگ بي برگي و بي خويشي نداشت
طاقت خواري و درويشي نداشت
خاست مرد و شيخ را گفت اين زمان
صوفيم ناکرده کردي ناتوان
خواستم تا صوفئي گردانيم
همچو خويش از خويشتن برهانيم
تو مرا در دام مرگ انداختي
کار من جمله ز برگ انداختي
گفت چون صوفي نشاند بوسعيد
صوفي او چون تو باشد اي مريد
ليک چون صوفي نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعيد آيد بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست نايد صوفئي هرگز بکسب
خر کجا گردد بجد و جهد اسب
ليک اگر دولت رسد از جاي خويش
يک خر عيسي بود صد اسب بيش
جد و جهدت را چو راي ديگرست
صوفئي کردن ز جاي ديگرست
جد و جهدت بي ثوابي کي بود
ليک گنجشکي عقابي کي بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشي تو عذاب تو بود
صوفئي سنگيست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و ياقوت آم ده
تا بذات اندر تبديل نبودت
جزو باشي ذات تو کل نبودت
در حقيقت گرچه توکل آمدي
ليک اين ساعت همه ذل آمدي
گر شود ذل تو در کل ناپديد
تو بکلي کل شوي ذل ناپديد
ور بماند ذره از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفي ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بي صفت بي فعل و بي ذات آمده
پاي ناگاهي فرو رفتن بگنج
پيشه نبود که آموزي برنج
هست صوفي مرد بي رنج آمده
پاي او ناگاه در گنج آمده
صوفئي بايد ترا انديشه کن
تا که داني گنج يابي پيشه کن
ليک جد و جهد مي بايد ترا
تا در اين گنج بگشايد ترا
زانکه در راهي که سلطانان گنج
گنجها ديدند بي رنج و برنج
صد نشان دادند از ان ره پيش تو
تا بجنبد نفس کافر کيش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج ميجو با دلي پر انتظار
زانکه در راهي که گنج آنجا نهند
هيچ نبود شک که رنج آنجا نهند
ر تو در راهي دگر پوينده
گنج نيست آنجا که تو جوينده
در رهي رو کان نشانت داده اند
جهد کن تا سر بدانت داده اند
جهد ميکن روز و شب در کوي رنج
بو که ناگاهي ببيني روي گنج
هان و هان گر گنج دين بيني تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نيست
گنج را ز گنج کس بر کار نيست
هر کرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست