الحکاية والتمثيل

آن يکي در خواند مجنون را ز راه
گفت اگر خواهي تو ليلي را بخواه
گفت هرگز مي نبايد زن مرا
بس بود اين زاري و شيون مرا
گفت او را چون نميخواهي برت
اين همه سودا برون کن از سرت
ياد خوشتر گفت از ليلي مرا
سرکشي او را و واويلي مرا
مغز عشق عاشقان يادي بود
هر چه بگذشتي ازين بادي بود
من نيم زان عاشقي شهوت پرست
تا کنم خالي ز ياد دوست دست
تا که باشد ياد غيري در حساب
ذکر مولي باشد از تو در حجاب
چون همه ياد تو از مولي بود
همچو مجنونت همه ليلي بود