مار افسايي يکي حربه بدست
کرده بد بر مار سوراخي نشست
هر زمان ميساخت معجوني دگر
هر نفس ميخواند افسوني دگر
ناگهي عيسي برانجا درگذشت
مار آمد پيش او در سر گذشت
گفت اي روح الله اي شمع انام
هست سيصد سال عمر من تمام
مرد سي ساله مرا افسون کند
تا ز سوراخم مگر بيرون کند
رفت عيسي عاقبت زانجايگاه
چون دگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردي کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عيسي برگرفت
چون بديد او را سخن از سر گرفت
گفت اي مار از چه طاعت داشتي
خاصه چنداني شجاعت داشتي
آن همه دعوي که کردي از نخست
از چه افتادي چنين در دام سست
گفت من نفريفتم ز افسون او
مي توانستم که ريزم خون او
ليک چون بسيار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فداي نام او
وصل همچون آتشي جان سوزدت
ياد بايد تا جهان افروزدت