الحکاية والتمثيل

ظالمان کردند مردي را اسير
ريختند آبي برو چون زمهرير
ميزدندش چوب و او ميگفت زار
دست من گير اي خداي کامگار
شيخ مهنه ميگذشت آنجايگاه
خادمي گفتش که اي سلطان راه
گر از ايشانش شفاعت ميکني
همچنان دانم که طاعت ميکني
اين شفاعت گفت چون آرم بجاي
کين زمان ياد آمد او را خداي
هر کرا اين لحظه آيد ياد ازو
دل دريده سر بريده باد ازو
ياد آن بهتر که آرام آورد
مار را چون مور در دام آورد