الحکاية والتمثيل

سالک آمد تا جناب جبرئيل
همچو موري مرده پيش زنده پيل
گفت اي سلطان اسرار علوم
نقش غيب الغيب را جان تو موم
اي برادر خوانده خيل رسل
مهدي اسلام و هادي سبل
هم تو روح القدس و هم روح الامين
هم امين وحي رب العالمين
هم اولوالعزم از تو رفته پيش صف
هم گرفته مرسلين از تو شرف
حامل قرآن و توريت و زبور
صد کتاب آورده از حق جمله نور
خانه خاص تو خدر کبريا
منزل پاک تو جان مصطفي
صد هزاران پر طاوسي تراست
در مقام قدس قدوسي تراست
انبيا را ترجماني کرده
شرح صد عالم معاني کرده
عاجزم وز خان و مان افتاده ام
بي سر و بن در جهان افتاده ام
در دلم درديست ار درمانش هست
چاره کن چون رگي با جانش هست
جبرئيلش گفت راه خويش گير
در سلامت رو صلاحي پيش گير
ما درين درديم همچون تو مدام
تو برو خود درد ما ما را تمام
يک مقام خاص دارم از هزار
بيشتر زان نبودم يکذره بار
گر به انگشتي کنم زانجا گذر
همچو انگشتم بسوزد بال و پر
اين دمم سدر دست باري منتها
تا کيم آيد خبر از مبتدا
بر من از هيبت که آيد هر نفس
شرح نتوان داد آن با هيچکس
زانکه کس طاقت ندارد آن سماع
زان کند هر دو جهان جان را وداع
تا که حمال کلام او شدم
ذره ذره زاحترام او شدم
نه توانم بار آن هرگز کشيد
نه توانم ذل بي آن عز کشيد
زين همه هيبت که بر جان منست
آنچه بس پيداست پنهان منست
من نيم از خوف شاد او هنوز
مي نيارم کرد ياد او هنوز
تو سر خود گير کاينجا راه نيست
ورنه سر زن چون سرت آگاه نيست
سالک آمد پيش پير راهبر
قصه خود باز گفتش سر بسر
پير گفتش هست جبريل امين
روح يعني امر رب العالمين
ذره گر جبرئيلي بايدت
امر را جاني سبيلي بايدت
مدتي جبريل طاعت کرد و کار
سال آن هفتاد ره هر يک هزار
تا خدا را ياد کردن زهره داشت
پيش از آن دايم خموشي بهره داشت
باز همچندان که اول کرد کار
تا که حاجت خواه شد از کردگار
عمرها در طاعت و در راه شد
تا بنامش خواند و حاجت خواه شد
اين همه او را چو ميبايست کرد
تو چه خواهي کرد اي فرتوت مرد
جبرئيل از بعد چندين ساله کار
يافت گنج ياد کرد کردگار
تو ز ننگ خويش ننديشي دمي
بر تهور نام او گوئي همي
ياد او مغز همه سرمايهاست
ذکر او ارواح را پيرايهاست
گر ملايک را نبودي ياد او
نيستندي بنده آزاد او