عشقت که به صد هزار جان ارزاني است
بحري است که موج او همه حيراني است
تا لاجرم از عشق تو همچون فلکي
سرتاسرکارم همه سرگرداني است
ني در ره تو گرد تو مي بينم من
نه هيچ کسي مرد تو مي بينم من
هرجا که به گوشه اي درون دلشده اي است
ماتم زده درد تو مي بينم من
بر باطل نيست گر دلم ديوانه است
زيرا که تو شمعي و دلم پروانه است
قصه چکنم که هر که بودند همه
در تو نرسيدند و دگر افسانه است
نه مرد و نه نامرد توام مي داني
زيرا که نه درخورد توام مي داني
دلسوخته عشق توام مي بيني
ماتم زده درد توام مي داني
در عشق تو پيوسته به جان مي گردم
چون شيفتگان گرد جهان مي گردم
بر خاک نشسته اشک خون مي ريزم
پس نعره زنان در آن ميان مي گردم
هم بر جانم اين همه غم مي داني
هم کشته تنم به صد ستم مي داني
هر وقت بپرسي که چه افتاد ترا
بيچاره و بي کسم تو هم مي داني
چندان که غم تو مي شود انبوهم
هم مي کوشم که با دلي بستوهم
گر بشکافي سينه پر اندوهم
بيني تو که زير صد هزاران کوهم
وقت است که بيقراري ما بيني
در عزت خويش خواري ما بيني
باري بنگر به گوشه چشم به ما
گر مي خواهي که زاري ما بيني
سوداي ترا پشت سپه مي دارم
اندوه ترا توشه ره مي دارم
چون از در اندوه درآمد کارم
دايم در اندوه نگه مي دارم
جانا ز رهت نصيب من گردي نيست
آري چکنم مخنثي مردي نيست
گر مردم و گر نيم مرا در ره تو
سرتاسر روزگار جز دردي نيست
زان روز که بوي پيرهن بي تو رسيد
صد گونه غمم به جان و تن بي تو رسيد
ور آب زمين و آسمان خون گردد
کي بر گويم آنچه به من بي تو رسيد
تا دل دارم همدم تو بايد داشت
تا جان دارم محرم تو بايد داشت
بي تو همه روزم غم تو بايد داشت
تنها همه شب ماتم تو بايد داشت
آن راز که دل به ديده مي گويد باز
وآن چيز که گم نکرد مي جويد باز
تا کرد دلم درد ترا مرهم صبر
دردي دگر از تو روي مي شويد باز
اي ابر هواي عشق تو بس خون بار
وي راه غم تو واديي بس خونخوار
در راه تو از ابر تحير شب و روز
باران دريغ و درد مي بارد زار
از درد منت اگر خبر خواهد بود
درمان ز توام درد دگر خواهد بود
درمان چکنم درد ترا چون هر روز
دردي که ز تست بيشتر خواهد بود
جانا صد ره بمردم از حيراني
بار دگرم زنده چه مي گرداني
چون شرح دهم اين همه سرگرداني
گر من بنگويم تو همه مي داني
چون حسن و جمال جاودان داري تو
شور دل و شيريني جان داري تو
چون اين داري و جاي آن داري تو
بس سرگردان که در جهان داري تو
در راه تو دانش و خرد مي نرسد
با عشق تو نام نيک و بد مي نرسد
هستي ترا نهايتي نيست از آنک
هر هست که در تو مي رسد مي نرسد
گر قلب نبرد بايدت اينک دل
ور عاشق فرد بايدت اينک دل
گر کعبه شوق بايدت اينک جان
ور قبله درد بايدت اينک دل
تا دل به غمت فرو شد و برنامد
زان روز ز دل نشان ديگر نامد
در پاي تو افشاند همي هر چه که داشت
دردا که به جز دريغ با سر نامد
گاهي چو گهر ز تيغ مي تابي تو
گاه از دل پر دريغ مي تابي تو
اي ماه زمين و آسمان جانم سوخت
آخر ز کدام ميغ مي تابي تو؟
گر دل گويم ز غايت مشتاقي
از دست بشد باده بيار اي ساقي
ور جان گويم در ره تو فاني شد
جان فاني شد کنون تو داني باقي
جانا! ز غمت اين دل ديوانه بسوخت
در دام بر اميد يکي دانه بسوخت
از بس که دل خام طمع سودا پخت
در خامي و سوز همچو پروانه بسوخت
دل بي تو چو بي سلامتي برخيزد
وز ناله او قيامتي برخيزد
ور با تو دمي نشستنم دست دهد
از يک يک ذره قامتي برخيزد
دردي که ز تو رسد دوا نتوان کرد
برهر چه کني چون و چرا نتوان کرد
دستار ز دست تو نگه نتوان داشت
کز دامن تو دست رها نتوان کرد
هم عاشق آن روي چو مه خواهم بود
هم فتنه آن زلف سيه خواهم بود
برباد مده مرا که من در ره تو
تا خواهم بود خاک ره خواهم بود
جانا!غم تو فکند در کوي مرا
چون گوي روان کرد به هر سوي مرا
گر آه برآرم از دل پر خونم
خوني بچکد از بن هر موي مرا
زان روز که عشق تو به من درنگريست
خلقي به هزار ديده بر من بگريست
هر روز هزار بار در عشق توام
مي بايد مرد زار و مي بايد زيست
بس قصه که بر خلق شمردم ز غمت
بس قصه که زير خاک بردم ز غمت
گر شادي تو در غم اين مسکين است
تو شاد بزي که من بمردم ز غمت
در عشق توام هم نفس اندوه تو بس
در درد توام دسترس اندوه تو بس
در تنهائي که يار بايد صد کس
گر نيست مرا هيچ کس، اندوه تو بس
در عشق تو من با دل پر خون چکنم
چون افتادم ز پرده بيرون چکنم
گفتم نفسي برآرم از دل با تو
دل رفت ونفس نماند اکنون چکنم
تن را که در آتش عذاب افتاده است
بر رشته جان هزار تاب افتاده است
دل را که به سالها عمارت کردم
اکنون ز مي عشق،خراب افتاده است
خوش خوش بربود نيکوئي تو مرا
در کار کشيد بدخوئي تو مرا
تلخي تو نيست شوربختي من است
شيريني آن ترش روئي تو مرا
جانا!دل و جانم آتش افروز از تست
ناسازي اين بخت جگرسوز از تست
شب نيست که روز دل فرو مي نشود
خوش باد شبت که دل بدين روز از تست!
دوشم غم تو وداع جان مي فرمود
برکندن دل ازين جهان مي فرمود
پا بر زبر جهان و جان بنهادم
يعني که غم توام چنان مي فرمود
در عشق تو خوف و خطرم بسيارست
خون دل و آه سحرم بسيارست
زان روز که در عشق تو شور آوردم
زان شور نمک بر جگرم بسيارست
دل نيست که از عشق تو خون مي نشود
تن نيست که از تو سرنگون مي نشود
جان از تن غم کشم برون رفت و هنوز
سوداي تو از سرم برون مي نشود
در دست جفاي تو زبون است دلم
در پاي غم تو سرنگون است دلم
هر چند که خون دل حلال است ترا
در خون دلم مشو که خون است دلم
داني تو که از حلقه زلفت چونم
چون حلقه منه از در خود بيرونم
شک نيست که خوني نرهد از سردار
خوني گردي اگر شوي در خونم