خورشيد رخت ملک جهان مي بخشد
در سخنت گنج نهان مي بخشد
صد جان يابم از غم عشقت هر روز
گويي که غم عشق تو جان مي بخشد
اي هر نفسي جلوه گري افزونت
گه در خاکست جلوه، گه در خونت
همچون متحيري فرو مانده ام
از لطف حجابهاي گوناگونت
از بس که شکر فشاند عشق تو نخست
جاويد همه جهان شکر خواهد جست
هر چيز که مي يابم و مي خواهم جست
گويي شکر لعل تو دارد بدرست
گاهي به سخن قوت روانم بخشي
گاهي به سحر راز نهانم بخشي
گر دل ببري هزار دل باز دهي
ور جان ببري هزار جانم بخشي
اي خوش دلي هر دو جهانم غم تو
بي زحمت تن مونس جانم غم تو
آن چيز که آشکار مي نتوان گفت
تعليم کني راز نهانم غم تو
در هر چيزي که بود دل بستگيم
از جمله بريده گشت پيوستگيم
ديوانگي عشق تو از يک يک چيز
خو باز همي کند به آهستگيم
يک ذره ز عشق تو به صحرا آمد
تا اين همه گفت و گوي پيدا آمد
جان نعره زنان در بن دريا افتاد
دل رقص کنان با سر غوغا آمد
در هر چيزي ترا جمالي دگرست
در هر ورق حسن تو حالي دگرست
هر ناقص را از تو کمالي دگرست
هر عاشق را ز تو وصالي دگرست
سرگشته تست، نه فلک، مي داني
گرد در تو گشته به سرگرداني
تو خورشيدي ولي ميان جاني
خورشيد که ديده ست بدين پنهاني؟
اي ياد تو آب زندگاني جان را
اندوه تو عين شادماني جان را
يک ذره تحير تو در پرده جان
خوش تر ز نعيم جاوداني جان را
با جان چه کنم که عشق تو جانم بس
درمان چکنم درد تو درمانم بس
در عشق تو، صد هزار دردست مرا
يک ذره گر افزون کنيم آنم بس
چون روي تو مي نبينم اي شمع طراز
چون شمع ز تو سوخته مي مانم باز
گر بنشيني با تو بسي دارم کار
ور بنيوشي با تو بسي دارم راز
هر شب که نياوري شبيخون غمت
بنشينم و خوش همي خورم خون غمت
تو شادبزي که در هواي غم تو
کاري دگرم نماند بيرون غمت
من عاشق روي تو ز ديري گاهم
در عشق تو نيست هيچ کس همراهم
گر خلق جهان شادي عشقت خواهند
تا جان دارم من غم عشقت خواهم
درد تو که در دلم به جاي جان بود
درمان من عاشق سرگردان بوذ
چون درد تو از پرده دل روي نمود
چون در نگريستم همه درمان بود
گر ماه نه زير ميغ مي داشتيي
بس سر که بر تو تيغ مي داشتيي
در درد و دريغ جاودان ماندي دل
گر درد ز دل دريغ مي داشتيي
رنج تو به صد گنج مسلم ندهم
ملک غم تو به ملکت جم ندهم
چون درد تو درمان دلم خواهد بود
يک ساعته دردت به دو عالم ندهم
پيوسته به جان و تن ترا خواهم خواست
در پيرهن و کفن ترا خواهم خواست
گر خواهم و گرنه از توام نيست گزير
گر خواهي و گرنه من ترا خواهم خواست
اي بس که دلم بر در تو خون بگريست
و آواز نيامد ز پس پرده که کيست
گر در من دلسوخته خواهي نگريست
گر خواهم مرد جاودان خواهم زيست
دل ها که به جمع آرزوي تو کنند
خود را قربان بر سر کوي تو کنند
بر جمله خلق مرگ از ان واجب شد
تا آن همه جا ن نثار روي تو کنند
جانم، ز ميان جان، وفاي تو کند
دل ترک دو عالم از براي تو کند
بر تارک خورشيد نهد پاي از قدر
هر ذره که لحظه اي هواي تو کند
چندان که دلم سوي تو بشتابد باز
هر دم کاري دگر برو تابد باز
من گم شده ام، تو گم نيي زانکه دلم
در هر چه نگه کند ترا يابد باز
ديرست که سوداي تو در سر دارم
وز عشق دلي خون شده در بر دارم
در راه تو يک مذهب و يک شيوه نيم
هر لحظه، به نو، مذهب ديگر دارم
اي قاعده عشق تو جان افزايي
خاصيت حسن تو جهان آرايي
سلطان زمان شوم من سودايي
گر صبر دهي مرا درين تنهايي
در عشق تو جان قويم مي بايد
وز خلق تني منزويم مي بايد
چون در ره من وجود من سدمن است
در راه تو تنها رويم مي بايد
گه جان مرا غرق ملاهي مي دار
گه نفسم را به صد تباهي مي دار
تو زان مني چنان که خواهي مي کن
من زان توام چنان که خواهي مي دار
از بس که شدم ز عشق تو دورانديش
انديشه ندارم از دو عالم کم و بيش
درهر چيزي که بنگرد اين دل ريش
آن چيز ز پس بيند و روي تو ز پيش
کو هيچ رهي که پيش آن سدي نيست
کو هيچ قبولي که درو ردي نيست
در جلوه گري هاي تو حيران شده ام
کاين جلوه گري هاي ترا حدي نيست
از خود برهان مرا که بس ممتحنم
جان و تن من باش که بي جان و تنم
خويشي خودم بخش که تا خوش بزيم
با خويشتنم گير که بي خويشتنم
عشقت ز ابد تا به ازل مي بينم
يک سايه او علم و عمل مي بينم
هر اشکالي که در همه عالم هست
در نقطه شين عشق حل مي بينم
در عشق تو اسب جان بسر خواهم تاخت
پروانه صفت پاي ز پر خواهم ساخت
جان و تن و دين و دل و ملک دو جهان
در باختم و چيز دگر خواهم باخت
گه در عشقت بي سر و پا مي سوزيم
گه ز آتش صد گونه بلا مي سوزيم
آن اوليتر که تا بود جان در تن
تو مي نازي مدام و ما مي سوزيم
افتان خيزان در ره تو مي پوييم
چيزي که کسي نيافت ما مي جوييم
برخاک درت روي به خون مي شوييم
هم با تو ز تو واقعه اي مي گوييم
اي بي سر و بن گشته جهاني از تو
نامانده سالم دل و جاني از تو
گرچه نتوان يافت نشاني از تو
غايب نتوان بود زماني از تو
گه پيش تو چون قلم بسر مي آييم
گاه از بد و نيک بي خبر مي آييم
با عشق تو دست در کمر مي آييم
بر پنداري زير و زبر مي آييم
جانا ز غم عشق تو سرگردانم
من در طلب تواز ميان جانم
گفتي که به ترک جان بگو تا برهي
چون تو به ميان جان دري نتوانم
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن
وز عشق خودم بي سر و بي سامان کن
هرگاه که درمان دلم خواهي کرد
درمان دلم ز درد بي درمان کن
سربا تو ببازم، کله من اينست
پيش تو بميرم، شره من اينست
گر ملک دو عالمم مسلم گردد
جز خون نخورم زانکه ره من اينست
در راه تو، دل واقعه مشکل خواست
در راه تو پاي تا بسر در گل خواست
وانگاه چو در بلاي عشق تو فتاد
از تو ز براي دل بلاي دل خواست
هم بي دو جهان تويي و هم در دو جهان
من بي خويشم با تو بهم در دو جهان
گر جو به جوم کني و بر باد دهي
يک جو نکنم عشق تو کم در دو جهان
هر روز مرا با تو حسابي دگرست
هر لحظه ترا تازه عتابي دگرست
بي ياد تو از خلق دل پر خونم
هر دم که برآورد حجابي دگرست
جانا! جانم ز قعر درياي حضور
دري عجب است غرق چنديني نور
گرچه تن من زکار دورست وليک
يک لحظه نه يي ز خاطر جانم دور
سر در سر سوداي تو خواهم کردن
در حجره دل جاي تو خواهم کردن
برگير ز رخ پرده که در عالم جان
دل غرق تماشاي تو خواهم کردن
گر من نه چنين عاشق و شوريده امي
بودي که ترا دمي پسنديده امي
ور مثل تو در همه جهان ديده امي
برصد شادي غم تو نگزيده امي
تا کي باشم بسته هستي بي تو
افتاده هشياري و مستي بي تو
گر ناليدم ز تنگدستي بي تو
قارون شده ام به زر پرستي بي تو
دل را ز غمت بي سر و پا مي دارم
وز خلق جهان چشم ترا مي دارم
در شادي و غم چون به غمم شادي تو
هر غم که به من رسد روا مي دارم
هرگاه که مي خوري خروشي بزني
بر عاشق شهر گرد دوشي بزني
من شهر بگردم پس ازين خانه خرم
تا بو که مرا خانه فروشي بزني
جانا! همه راه، بر زبانم بودي
در هر منزل مژده رسانم بودي
اي جان و دلم! گر ز تو غايب گشتم
هر جا که بدم در دل و جانم بودي