از بس که اميد و بيم مي بينم من
از هر دو دلي دو نيم مي بينم من
چندان که به سر کار در مي نگرم
استغنائي عظيم مي بينم من
اول بنگر به جان چون برق همه
وآخر به ميان خاک و خون غرق همه
مي ميراند به زاري و مي گويد:
چون ما هستيم خاک بر فرق همه!
گفتم: چه شود چو لطف ذاتي داري
کز قرب خودم غرق حياتي داري
عزت، به زبان سلطنت، گفت: برو
تا کي ز تو خطي و براتي داري
گفتم: به غمم قيام کي بود ترا
گفتا: غم من تمام کي بود ترا
گفتم: همه نام و ننگ شد در سر تو
گفت: اين همه ننگ و نام کي بود ترا
گفتم: چه کنم ز پاي در مي آيم
زان پيش که هر روز به سر مي آيم
گفتا: چه کني خاک در من باشي
تا هر روزي بر تو به در مي آيم
گفتم: دل و جان در سر کارت کردم
هر چيز که داشتم نثارت کردم
گفتا: تو که باشي که کني يا نکني
کان من بودم که بي قرارت کردم
گفتم: چو تو بردي سبق اندر خوبي
بگزيدمت از دو کون در محبوبي
آواز آمد کاي همه در معيوبي
بيهوده چرا آب به هاون کوبي؟
چون يار نمي کند همي ياد از من
برخاست چو زير چنگ فرياد از من
مشکل کاري که اوفتادست مرا
من بنده يار و يار آزاد از من
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد
مخمور خودم کند شرابم ندهد
چندانکه بگويمش يکي ننيوشد
چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
چون هيچ کسي نديده ام در خوردش
پيوسته نشسته ام دلي پر دردش
ناگاه چو برق بگذرد بر در من
چندان بناستد که ببينم گردش
هان اي دل چوني به چه پشتي ما را
کارآوردي بدين درشتي مارا
ما از غم تو فارغ و تو در غم او
از بس که بسوختي بکشتي مارا
با کس بنسازي همه بي کس باشي
آري چه کني نمد چو اطلس باشي
بنگر که ز کائنات ديار نماند
کشتي همه را و زنده مي بس باشي
سرگشته روز و شبم آنجا که منم
دلسوخته، جان بر لبم آنجا که منم
تو فارغي آنجا که تويي از من و من
تا آمده ام مي طپم آنجا که منم
گر روشني جمال خود بنمائي
دلها ببري و ديده ها بربائي
چون بند وجود ما زهم بگشائي
آنگاه ز زير پرده بيرون آئي
يک روز به صلح کارسازي مي کن
يک روز به جنگ سرفرازي مي کن
چون از پس پرده سر بدادي ما را
در پرده نشين و پرده بازي مي کن
نه چاره اين عاشق بيچاره کني
نه غمخوري اين دل غمخواره کني
گيرم که ز پرده مي نيايي بيرون
اين پرده عاشقان چرا پاره کني؟
جان در غمت از خانه به کوي افتاده ست
بر بوي تو در رهي چو موي افتاده ست
من در طلب تو و تو از من فارغ
اين کار عظيم پشت و روي افتاده ست
هر چند نيم به هيچ رو محرم تو
توجان مني چگونه گيرم کم تو
زانديشه آن که فارغي از غم من
من خام طمع بسوختم از غم تو
گفتم که درين غمم بنگذاري تو
خود غم بفزوديم به سر باري تو
وين از همه سخت تر که مي زارم من
وز زاري من فراغتي داري تو
گفتم: شب و روز از تو چرا مي سوزم
هر لحظه به صد گونه بلا مي سوزم
گفتي: که ترا براي آن مي دارم
تا با تو نسازم و ترا مي سوزم
محجوبم و از حجاب من آزادي
وز صلح من و عتاب من آزادي
من با تو حسابها بسي دارم و تو
دايم ز من و حساب من آزادي
چون باد ز من مي گذري چه توان کرد
چون خاک رهم مي سپري چه توان کرد
هر چند که با تو آشنا مي گردم
هر روز تو بيگانه تري چه توان کرد
بي پيش و پسي تو و پس و پيش تراست
دوري ز کم و بيش و کم و و بيش تراست
در خاطر هيچ کسي نيايد هرگز
يک ذره از آن خوي که از خويش تراست
در عشق تو سوختم چه مي سازي تو
در ششدره مانده ام چه مي بازي تو
تو کار بسي داري و من عمر اندک
کي با من دل سوخته پردازي تو
تا کي باشم چو حلقه بر در بي تو
با اشک چو سيم و رخ چون زر بي تو
تو بر سرکار و سر به کار آورده
من بر سر خاک و خاک بر سر بي تو
هر روز ز نو پرده ديگر سازي
تا در پس پرده عشق با خود بازي
چون تو نفسي به سر نيائي از خويش
هرگز به کسي دگر کجا پردازي
اي آمده از شوق تو جان بر لب من
چون روز قيامت است بي تو شب من
آخر سخني از من بي دل بشنو
تا کي ز خموشي من و يارب من
گر در سخنم با تو سخن را چه کني
يا درد نو و عشق کهن را چه کني
با اين همه کار و بار و عزت که تراست
بي خويشتني بي سر و بن را چه کني
اي خون شده در غمت دل پاک همه
زهر غم عشق تست ترياک همه
اول همه را ز عشق خود خاک کني
وانگاه به باد بر دهي خاک همه
اندوهگن توييم از ديري گاه
درمانگر، اي مرا ز اندوه پناه
کانها کا به حسن گوي بردند زماه
کردند در اندوهگن خويش نگاه
چون هر روزيت بيشتر ديدم ناز
هر روز بتو بيشترم گشت نياز
نظارگي توئيم از ديري باز
آخر نظري تو نيز بر ما انداز