در صفت گريستن

چون جان و دلم ز سير، چون برق شدند
مستغرق او، ز پاي تا فرق شدند
اين فرعونان که در درونم بودند
از بس که گريستم همه غرق شدند
در عشق مرا چه کار با پرده راز
کار من دل سوخته اشک است و نياز
هر چند که جهد مي کنم در تک و تاز
از ديده من اشک نمي استد باز
درياي دلم گر چه بسي مي آشفت
از غيرت خلق گوهر راز نسفت
رازي که دلم ز خلق مي داشت نهفت
اشکم به سر جمع به رويم در گفت
خون دل من که هر دم افزون گردد
دريا دريا ز ديده بيرون گردد
وانگه که ز خاک تن من کوزه کنند
گر آب در آن کوزه کني خون گردد
شب نيست که خون از دل غمناک نريخت
روزي نه که آب روي من پاک نريخت
يک شربت آب خوش نخوردم همه عمر
تا باز ز راه ديده بر خاک نريخت
اين شيوه مصيبت که مرا اکنون است
چون شرح توان داد که حالم چونست
هر اشک که از ديده من مي ريزد
گر بشکافي هزار دريا خونست
گر دل بشناختي که من کيستمي
سبحان الله چگونه خوش زيستمي
اي کاش که گر تشنگي دل ننشست
چشمي بودي که سير بگريستمي
گر جان گويم جاي خرابش بنماند
ور دل گويم راي صوابش بنماند
وز ديده سيل بار خود چتوان گفت
کز بس که گريست هيچ آبش بنماند
هر شب چو غمي ز چشم من خون ريزد
گر کم ريزد ز ابر افزون ريزد
چون در مستي ز مرگش انديشه کنم
هر مي که خورم ز ديده بيرون ريزد
چون دريائي کنار من از جا خاست
کز چشمه چشم لؤلؤ لالا خاست
گويند بسي چشمه ز دريا خيزد
چونست که از چشمه مرا دريا خاست
هر چند که پشت و روي دارم کاري
از ديده خويش تازه رويم باري
رويم که ز آب ديده دارد ادرار
هر لحظه مرا تازه کند ادراري
گفتم اي چشم خواب مي بايد برد
بويي ز دل خراب مي بايد برد
چندين مگري گفت در آتش غرقم
وين واقعه را به آب مي بايد برد
آن دل که نشان غمگساري مي جست
خون گشت و نيافت، روزگاري مي جست
وان خون همه در کنار من ريخت ز چشم
کو نيز ز چشم من کناري مي جست
اي دل هر دم دست به خون نتوان برد
ور دل بردي ز غم کنون نتوان برد
وي ديده تو کم گري که چنديني آب
در هيچ زمين به پل برون نتوان برد
اي دل ز هواي عشق کيفر مي بر
در کشتن خود دست به خنجر مي بر
وي ديده تو کرده يي که خون گشت دلم
چون خون ز تو افتاد تو در سر مي بر
هر سيل که از خون جگر خواهد خاست
در وادي عشق راهبر خواهد خاست
هر خوش دليي که آن ز پندار نشست
بگري که همه بگريه بر خواهد خاست
خوني که مرا در دل و جان اکنون هست
صد چندانم ز چشم چون جيحون هست
گر قصد کني به خون من کشته شوي
کينجا که منم هزار دريا خون هست
يک همنفسي کو که برو گريم من
گر هم نفسي بود نکو گريم من
در روي همه زمين نمي يابم باز
خاکي که برو سير فرو گريم من
گفتم: دل من که خانه جان اينست
از ديده خراب شد که طوفان اينست
گفتا که چو آب چشم داري بسيار،
در آب گذار چشم، درمان اينست
از شرم رخت سرخي گل مي بشود
وز شور لبت تلخي مل مي بشود
چون با تو به پل برون نمي شد آبم
خون مي گريم اگر به پل مي نشود
اي عشق توأم در تک و تاب افکنده
سوداي توأم بي خور و خواب افکنده
بي روي تو در مردمک ديده من
خون ريزش را سپر بر آب افکنده
تا کي ريزم ز چشم خون پالا اشک
بالاي سرم گذشت صد بالا اشک
دردي که ز تو در دلم آرام گرفت
پرداخته کي شود به صد دريا اشک
چون درد دلم تو مي پسندي بسيار
تن در دادم به دردمندي بسيار
چون خنده همي آيدت از گريه من
زان مي گريم تا تو بخندي بسيار
تا جان دارم حلق من و خنجر تو
با جان چکنم گر نکنم در سر تو
مي آيم و همچو ابر مي ريزم اشک
تا آب زنم به اشک خاک در تو
اي از رخ چون گلت گلاب ديده
خار مژه تو برده خواب ديده
چون آتش عشقت از دلم برخيزد
مي ننشيند مگر به آب ديده
چون چشم به يار سيم تن مي افتد
خون در دل و چشم ممتحن مي افتد
چون چشم نگه نداشتم خون شد دل
هر خون که فتد ز چشم من مي افتد
تن خاک نشين چشم يار آمده گير
جان بسته بند انتظار آمده گير
چون ديده ز خون دل کنارم پر کرد
دل نيز ز ديده بر کنار آمده گير
جانا! غم تو با تن چو(ن) مويم داشت
وز بس خواري چو خاک در کويم داشت
من نيز به چشم بر نيايم هرگز
چشمم ز سرشک دست بر رويم داشت
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد
و آرام و قرار دل پرتابم شد
از بس که ز ديده ريختم آب چو ابر
از ديده ز پيش مردمان آبم شد
تا کي ز تو روي بر زمين بايد داشت
سوز دل و آه آتشين بايد داشت
بس سيل که خاست هر نفس چشمم را
آخرزتوچشم اين چنين بايد داشت
بس سيل که خاست هرنفس چشمم را
وز سر ننشست اين هوس چشمم را
از بسياري که چشم من آب بريخت
آبي بنماند پيش کس چشمم را
زان روي که در روي تو چشمم نگريست
از گريه من مردم چشمم بنزيست
جان بر سر آتش است و دل بر سر آب
از بس که دلم بسوخت و چشمم بگريست
آن ماه، مرا چو خاک در کوي افکند
و اندر طلب خودم به هر سوي افکند
زان است هزار قطره خون بر رويم
کان روز که رفت چشم بر روي افکند
چون اين دل غم کشم وطن در خون ديد
هر روز ز نو مرا غمي افزون ديد
زين خانه تنگ، سير شد، صحرا خواست
بر اشک سوار گشت چون گلگون ديد
روزي که دل شکسته پيش تو کشم
بر گلگونش نشسته پيش تو کشم
چون بر گلگون سوارشديعني اشک
پيش آي که تنگ بسته پيش تو کشم
با دل گفتم بسي زيان مي بينم
از دست تو ديده خون فشان مي بينم
دل گفت که با اشک روان خواهم شد
زين گونه که اين قلب روان مي بينم
از گريه خود بسي نکويي دارم
وز گوهر اشک هر چه گويي دارم
گلگون سرشک من چنان گرم رو است
کز گرم رويش سرخ رويي دارم
شبرنگ خطت که رام افسونم بود
مي تاخت به تک که تشنه خونم بود
بر روي آمد، تو گويي از گرم روي
شبرنگ خط تو، اشک گلگونم بود
از رشک تو، کاغذين کنم پيراهن
تا سايه تو نگرددت پيرامن
هر چند کنار من چو درياست ز اشک
در شيوه عشق تو، نيم تردامن
چون هر مويم نوحه گر آيد بي تو
وز هر سويم ناله برآيد بي تو
گلگون سرشکم که همي تازد تيز
اي بس که به روي مي درآيد بي تو
دل را که شد از يک نظر ديده خراب
بنگر که چگونه باز شد رشته ز تاب
از مال جهان مرا چو چشمي و دلي است
آن بر سر آتش است و اين بر سر آب
اول دل من، عشق رخت در جان داشت
چون پيدا شد مي نتوان پنهان داشت
آن رفت که در ديده همي گشتم اشک
کامروز به زور باز مي نتوان داشت
گر دل نه چنين عاشق شيدا بودي
از عشق تو يک لحظه شکيبا بودي
اي کاش هر آن اشک که در فرقت تو،
من مي ريزم، هزار دريا بودي
خوني که من از ديده به در مي ريزم
هر دم به مصيبتي دگر مي ريزم
تا عشق رخ توأم گريبان بگرفت
دامن دامن، خون جگر مي ريزم
آن دل که دمي بي تو سر جانش نبود
جان در سر تو کرد و پشيمانش نبود
در ماتم درد تو بسي خون بگريست
هم درد تواش بکشت و درمانش نبود
گرچه غمم از گريستن بيرونست
هر روز مرا گريستن افزونست
اي ساقي جان فروز! در ده جامي
تا سير بگريم که دلم پر خونست
چون با غم تو دل مرا تاب نماند
در ديده خون فشان من خواب نماند
اي ساقي درد درد بر جانم ريز
تا خون گريم که در جگر آب نماند