چون نشنودي ز يک مسافر که چه بود
کي بشناسي اول و آخر که چه بود
هر حکم که کرده اند، در اول کار،
آگاه شوي در دم آخر که چه بود
گاه از سر طاعتي برون آيي تو
گه در کف معصيت زبون آيي تو
نوميد مشو هرگز و اميد مدار
تا آخر دم زکار چون آيي تو
خون شد همه جانها و جگرها همه ريش
و آگاه نگشت هيچ کس از کم و بيش
خوش خوش بشنو حديث خويش اي درويش
از پس منشين که کار داري در پيش
آن کس که تمام متقي خواهد بود
ايمن بدنش ز احمقي خواهد بود
جز در دم واپسين نگردد روشن
تا خواجه سعيد يا شقي خواهد بود
چندان که ز مرگ مي بگويم دل را
تنبيه نمي اوفتد اين غافل را
مشکل سفري است اي دل غافل در پيش
چه ساخته اي اين سفر مشکل را؟
گر تن گويم عظيم سست افتادست
ور دل گويم نه تن درست افتادست
اين چنديني مصيبتم هر روزي
از واقعه شب نخست افتادست
چون خواهد بود در کمين افتادن
برخاستنت زيرترين افتادن
انصاف بده دلا که کاري است عظيم
در ششدره روي زمين افتادن
گر دل بر اميد رهنمون بنشيند
ور در غم خود ميان خون بنشيند
در ششدره خوف و رجا مانده است
تا آخر کار مهره چون بنشيند
پيوسته چو ابر اين دل بي خويش که هست
خون مي گريد زين ره در پيش که هست
گويند: چه کارت اوفتادست آخر؟
چه کار بود فتاده زين بيش که هست؟
عمري که ز رفتنش چنين بي خبرم
بگذشت چو باد و پيري آمد به سرم
شد روز جواني و درآمد شب مرگ
وز بيم شب نخست خون شد جگرم
ديرست که جان خويشتن مي سوزم
وز آتش جان، چو شمع، تن مي سوزم
اي کاش، شد آمدم نبودي که مدام
تا آمدم از بيم شدن مي سوزم
گاهي ز غم نفس و خرد مي گريم
گاهي ز براي نيک و بد مي گريم
گر آخر عمر گوشه اي دست دهد
بنشينم و بر گناه خود مي گريم
زان مي ترسم که در بلام اندازند
همچون گويي بي سر و پام اندازند
روزي صد ره بميرم از هيبت آنک
تا بعد از مرگ در کجام اندازند
تن کيست که سر نگون همي بايد کرد
دل چيست که غرق خون همي بايد کرد
اين دم به زمين فرو شدم بس عاجز
تا سر ز کجا برون همي بايد کرد
گفتم شب و روز از پي اين کار شوم
تا بوک دمي محرم اسرار شوم
زان مي ترسم که چون بر افتد پرده
من در پس پرده ناپديدار شوم
چون نيست طريقي که به مقصود رسم
آن به که به نابودن خود زود رسم
چون هر روزي به زندگي مي ميرم
گر مرگ در آيدم به بهبود رسم
تا کي باشم گرد جهان در تک و تاز
سير آمدم از جهان و از آن آز و نياز
مرگي که مرا رهاند از عمر دراز
حقا که به آرزوش مي جويم باز
در هر دو جهان يک تنه اي مي جويم
آزاد ز رخت و بنه اي مي جويم
در حبس جهان بمانده ام سرگردان
بر بوي خلاص، رخنه اي مي جويم
جان رفت و نديد محرمي در همه عمر
دل خست و نيافت مرهمي در همه عمر
بل تا بسر آيد دم بي فايده زانک
دلشاد نبوده ام دمي در همه عمر
از مال جهان جز جگري ريشم نيست
اينست و جز اين هيچ کم و بيشم نيست
از خويشتن و خلق به جان آمده ام
يک ذره دل خلق و سر خويشم نيست
اشکم پس و پيش منزلم بگرفته ست
سيلاب بلا آب گلم بگرفته ست
هر لحظه هزار مشکلم بگرفته ست
ديرست که از خويش دلم بگرفته ست
تا کي بينم به هر دمي تيماري
تا چند کشم به هر زماني باري
چون عمر شد و ز من نيامد کاري
آخر درگيرد اين نفس يکباري
نه از تن خود به هيچ خشنودم من
نه يک نفس از هيچ بياسودم من
ز انديشه بيهوده بفرسودم من
آخر چو نبوده ام چرا بودم من
اي تن ز زمانه سرنگون مي نشوي
وي دل تو درين ميانه خون مي نشوي
وي جان تو ازين تن ز جان آمده سير
آخر به چه خوشدلي برون مي نشوي
چون نيست سري اين غم بي پايان را
وقت است که فرش در نوردم جان را
اي جان به لب آمده از تن بگسل
انگار نديدي من سرگردان را
چون من بگذشته ام بجان زين دو سرا
تا کي ز گرانجاني تن بهر خدا
از پاي فتاده ام به روزي صد جا
خود را بدروغ چند دارم بر پا
امروز منم خسته ازين بحر فضول
سير آمده يکبارگي از جان ملول
کردند ز کار هر دو کونم معزول
خود را بدروغ چند دارم مشغول
آن مرغ که بود از مي معني مست
پريد و دل اندر کرم مولي بست
گيرم که نداد دولت عقبي دست
آخر ز خيال رهزن دنيي رست
جانا چو به نيستي فتادم برهم
در پيش درش چو جان بدادم برهم
گر نيست شدن در ره توچيزي نيست
آخر ز تقاضاي نهادم برهم
گه گم شده هزار کارم داري
گاه از همه کار برکنارم داري
گر وقت آمد مرا ز من باز رهان
تا کي شب و روز بيقرارم داري
جز غواصي هوس ندارم چکنم
غواصي را نفس ندارم چکنم
در دريائي فتاده ام در گرداب
پرواي جواب کس ندارم چکنم
چون دل ز طلب در ره جانان استاد
نه با تن خود گفت و نه با جان استاد
آري چو شتاب و خوف بسيار شود
با يکديگر به قطع نتوان استاد
يک ذره چو آن حکم دگرگون نشود
بي مرگ کسي به راه بيرون نشود
خون گشت دلم ز خوف اين وادي صعب
سنگي بود آن دل که ازين خون نشود
ديرست که دور آسمان مي گردد
مي ترسد و زان ترس بجان مي گردد
چون ديد که قبله گاه دنيا چونست
صد قرن گذشت و همچنان مي گردد
از واقعه روز پسين مي ترسم
وز حادثه زير زمين مي ترسم
گويند مرا کز چه سبب مي ترسي
از مرگ گلوگير چنين مي ترسم
اي دل همه را بيازموديم و شديم
کشتيم وفا، جفا دروديم و شديم
في الجمله چنانچه رفت بوديم و شديم
بسيار بگفتيم و شنوديم و شديم
از آز و طمع بي خور و خفتيم همه
وز حرص و حسد در تب و تفتيم همه
چيزي که شد اندر پي آن ضايع عمر
ضايع بگذاشتيم و رفتيم همه
هرگز ره دين براستي نسپرديم
هرگز به مراد دل دمي نشمرديم
دردا که ز غفلت شبانروزي خويش
رفتيم و بسي خصم و خصومت برديم
کو تن که ز پاي در فتادست امروز
کو دل که ز ديده خون گشادست امروز
در هر هوسي که بود دستي بزديم
زان دست زدن، به دست، بادست امروز
از عمر گذشته عبرتي بيش نماند
وز مانده نيز حيرتي بيش نماند
عمري که ازو دمي به جان مي ارزيد
چون باد گذشت و حسرتي بيش نماند
چون رفتن جان پاک آمد در پيش
تن را سبب هلاک آمد در پيش
تا عمر در آب ديده و آتش دل
چون باد گذشت و خاک آمد در پيش
دل در سر درد شد به درمان نرسيد
جان در سر دل شد و به جانان نرسيد
خوش خوش برسيد عمرم از گفت و شنود
وين قصه درد ما به پايان نرسيد
هم کار ز دست رفت در بي کاري
هم عمر عزيز مي رود در خواري
تا چون بود اين باقي عمرم که نبود
از عمر گذشته هيچ برخورداري
دردا که دلم را تن بطال بکشت
مهدي مرا به ظلم دجال بکشت
در باديه اي، چراغکي مي بردم
يک صرصر تند آمد و درحال بکشت
افسوس که روزگارم از دست بشد
جان و دل بيقرارم از دست بشد
گفتم که به حيله کار خود دريابم
چون دريابم که کارم از دست بشد
از گلشن دل نصيب من خار رسيد
وز جان به لب رسيده تيمار رسيد
افسوس که آفتاب عمرم ناگاه
در بي خبري بر سر ديوار رسيد
چون لايق گنج نيست ويرانه عمر
مي نتوان شد مقيم هم خانه عمر
وقت است که در خواب شوم،بو که شوم!
زيرا که به آخر آمد افسانه عمر
امروز منم نشسته نه نيست نه هست
در پرده نيست هست شوريده و مست
چه چاره کنم چو شيشه افتاد و شکست
هم دست ز کار رفت و هم کار از دست
رفتم که بناي عمر نامحکم بود
وين تيره سراي، سخت نامحرم بود
پندار که سوزني ز عيسي گم گشت
و انگار که ارزني ز دنيا کم بود
رفتم خط عشق و بندگي ناديده
جز حسرت و جز فکندگي ناديده
مي گريم پشت بر جهان آورده
مي ميرم روي زندگي ناديده
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت
هر خشک و ترم که بود در درد گذشت
عمري که ز جان عزيزتر بود بسي
چون باد به من رسيد و چون گردگذشت
شد عمر و دل از کرده پشيمان آمد
کارم بنرفت و کار تاوان آمد
گر راه نگه کنم بسر شد بر من
ور عمر نگه کنم به پايان آمد
زين شيوه که از عمر برآوردم گرد
کس در دو جهان بر نتواند آورد
خون مي گريد دل من از غصه آنک
کاري بنکردم و توانستم کرد
تن پست شد ار درد اگر پست نبود
جان مست شد از دريغ اگر مست نبود
از پاي در آمدم که تا چشم زدم
از دست بشد دلي که در دست نبود
افسوس که ناچار بمي بايد مرد
در محنت و تيمار بمي بايد مرد
چون دانستم که چون همي بايد زيست
دل پر حسرت زار بمي بايد مرد
دل رفت و ز آتش طرب دود نديد
جان شد ز جهان و از جهان سود نديد
چشمي که همه جهان بدان مي ديدم
پر خون شد و روي هيچ بهبود نديد
هان اي دل خسته کاروان مي گذرد
بيدار شو آخر که جهان مي گذرد
آن شد که دمي در همه عمرت خوش بود
باقي همه بر اميد آن مي گذرد
عمري که گذشت زود انگار نبود
وز عمر زيان و سود انگار نبود
چون آخر عمر اول افسانه است
کو عمر که هر چه بود انگار نبود
بنياد جهان غرور و سوداست همه
پنهان نتوان کرد که پيداست همه
چه رنج بري که حاصل عمر در آن
تا چشم کني باز دريغاست همه