دنيا که براي ره گذر بايد داشت
از زود گذشتنش خبر بايد داشت
چون مي داني که سخت دردي است فراق
بر هيچ منه دلت که بر بايد داشت
گر مرد رهي، رخت به دريا انداز
سربار، برو، بر سر غوغا انداز
با رنج و بلا و محنت امروز بساز
ناز و طرب و عيش به فردا انداز
چون مرگ در افکند به غرقاب ترا
با خاک برد با دل پرتاب ترا
چون گور ز پيش داري و مرگ از پس
چون مي آيد درين ميان خواب ترا؟
چون هر چه بود اندک و بسيار نبود
در زير ديار چرخ ديار نبود
هر چند جهان خوشست بگذار زياد
انگار که هر چه بود انگار نبود
ديدي تو که محنت زده و شاد بمرد
شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد
آن دم مردي که زاده اي از مادر
اين مايه بدان که هر که او زاد بمرد
عمري به هوس گذاشتي خيز و برو
سر بر که و مه فراشتي خيز و برو
زين بيش جهان نمي رسد حصه تو
چون نوبت خويش داشتي خيز و برو
داني تو که هر که زاد ناچار بمرد
به از چو من و چون ز تو بسيار بمرد
هر روز بمير صد ره و زنده بباش
کاسان نبود ترا به يکبار بمرد
چون قاعده بقاي ما عين فناست
بر عين فنا کار بنتوان آراست
برخيز که آن زمان که بنشستي راست
چه سود که نانشسته بر بايد خاست
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود
ميلت همه در شنودن و گفتن بود
بنشين که من و تو را درين دار غرور
مقصود ز آمدن، همه رفتن بود
چون مردن تو چاره يکبارگي است
مردانه بمير! اين چه بيچارگي است؟
تو خون و نجاستي و مشتي رگ و پي
انگار نبود، اين چه غم خوارگي است؟
چون پنداري در بنه ما افتاد
صد فرعوني ز ما به صحرا افتاد
پر مشغله و خروش کردي عالم
کافسوس که شب نمي به دريا افتاد
گر مرد رهي، حديث عالم چه کني
از جان بگذر زحمت جان هم چه کني
اي بي معني! اگر چنان جان بخشي،
جان خواست ز تو، اينهمه ماتم چه کني؟
اي دل صفت نفس بد انديش مگير
بر جهل، پي صورت ازين بيش مگير
کوتاهي عمر مي نگر غره مباش
چندين امل دراز در پيش مگير
چون بسيارست ضعف در ايمانت
هرگز نبود حديث مرگ آسانت
چندين مگري ز مرگ اگر جان داري
کان مي بايد که باز خندد جانت
گفتي تو که مرگ چيست اي بينايي
مرگ آينه فضيحت و رسوايي
يک ذره گر اين حديث بر جانت تافت
با خويش ببردت که نبود آنجايي
اي جان سبک روح! گران سنگي چيست
نارفته دو گام، در ره، اين لنگي چيست
در آمدنت دلخوشي و شادي بود
پس در شدنت اينهمه دلتنگي چيست؟
در عالم محنت به طرب آمده يي
در دريائي و خشک لب آمده يي
آسوده و آرميده بودي به عدم
آخر به وجود از چه سبب آمده يي؟
اي آنکه هميشه نفس خشنود کني
وين کار که نيست کردني زود کني
از يک يک جو چو بازخواهندت خواست
هر روز اگر جوي خوري سود کني
بر هر وجهي که بسته اسبابي
مرگت کند آگه که کنون در خوابي
دستت که ز پيوستن او بي خبري
تا از تو نبرند، خبر کي يابي؟
تا کي ز غم زيان و سودت آخر
در سينه و دل آتش و دودت آخر
روزي دو درين گلخن پر غم بودي
انگار نبوده اي چه بودت آخر
دردا که به درد ناگهان خواهي شد
دل سوخته در فراق جان خواهي شد
گر خاک جهان بر سر خود خواهي ريخت
با باد به دست از جهان خواهي شد
چون قاعده وجود پنداشتن است
و افزون طلبي ما کم انگاشتن است
تا چند چو کرم پيله بر خويش تنيم
چون هر چه تنيده، رسم، بگذاشتن است
آن چيست مرا از غم و تيمار که نيست
وز ناکامي اندک و بسيار که نيست
از جمله دخل و خرج اين عالم خاک
بادي است مرا در سر وانگار که نيست
جاني است درين راه خطرناک شده
تن زير زمين ز نيک و بد پاک شده
بس رهگذري که بگذرد بر من و تو
ما بي خبر از هر دو جهان خاک شده
از عمر، تمام بهره،برداشته گير
هر تخم که دل مي طلبد کاشته گير
اول برخيز و هرچه گرد آوردي
آخر به دريغ جمله بگذاشته گير
هر ديده که روي در معاني آورد
بي شک ز کمال زندگاني آورد
بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر
صد ملک به دست مي تواني آورد
گر عقل تو کامل است کم خور غم خويش
هر کس را عالمي و تو عالم خويش
کس ماتم تو، چنانکه بايد،نکند
بر خود بگري و خود بکن ماتم خويش