در همت بلند داشتن و درکار تمام بودن

خواهي که دلت محرم اسرار آيد
بي خود شود و لايق اين کار آيد
برکش ز برون دو جهان دايره اي
در دايره شو تا چه پديدار آيد
هر چند که در ره دراز استادي
غبن است که از سر مجاز استادي
چون روح ترا نهايتي نيست پديد
آخر تو به يک پرده چه باز استادي
نه جان تو با سرالاهي پرداخت
نه در طلب نامتناهي پرداخت
دردا که به نفس آنچنان مشغولي
کز نقش به نقاش نخواهي پرداخت
گر مي خواهي که مرد مقبول شوي
جاويد ز شغل خلق معزول شوي
آخر چو به دوست مي توان شد مشغول
غبني باشد به هرچه مشغول شوي
در راه طلب مرد بهمت بايد
يک يک جزوش نقطه حکمت بايد
ور روي نمايدش جمالي که مپرس
چشمش به ادب دلش به حرمت بايد
اي مرد رونده مرد بيچاره مباش
از خويش مرو برون و آواره مباش
در باطن خويش کن سفر چون مردان
اهل نظري تو اهل نظاره مباش
تا مرغ دل تو بال و پر نگشايد
اين واقعه بر جان تو در نگشايد
از عقل عقيله جوي، بيزازي جوي
کاين عقده به عقل مختصر نگشايد
تا کي دل تو گرد جهان بر پرد
چون نيست رهش کز آسمان بر پرد
اين بيضه هفت آسمان بشکن خرد
تا مرغ دلت ازين ميان بر پرد
تا چند نه آرام و نه بشتافتنت
نه سر بنهادن و نه سر تافتنت
ني دارد سود موي بشکافتنت
نه سوز طلب، نه درد نايافتنت
از غيب گرت هست نشان آوردن
از عيب نشايد به زبان آوردن
کان چيز که از دست بشد گر خواهي
دشوار به دست مي توان آوردن
گر مرد رهي راه نهان بايد رفت
صد باديه را به يک زمان بايد رفت
گر مي خواهي که راهت انجام دهد
منزل همه در درون جان بايد رفت
خواهي که به عقبي به بقايي برسي
بايد که به دنيا به فنايي برسي
هر چند که راه بر سر آدمي است
مي رو، تو مترس، تا به جايي برسي
رعنائي و نازکي رها بايد کرد
مردانه مخنثي قضا بايد کرد
جان را سپر تير قضا بايد کرد
دل را هدف تير بلا بايد کرد
جان را که ز تن رحيل مي بايد کرد
بر لشکر غم سبيل مي بايد کرد
دل را که به پر پشه اي مردي نيست
هر لحظه شکار پيل مي بايد کرد
تا چند ز نيستي و هستي اي دل
در هر دو يکي مقام و رستي اي دل
در بعد، اگر رونده خواهي بودن
به زانکه به قرب در باستي اي دل
جاني دگرست و جانفزايي دگرست
شهري دگرست و پادشايي دگرست
ما بسته دام هر گدايي نشويم
ما را نظر دوست به جايي دگرست
آن گنج که من در طلب آن گنجم
در دير طلسمات از آن مي رنجم
آن بحر کزو دو کون يک قطره نيافت
آن مي خواهم که جمله بر خود سنجم
مرغ دل من که بود چون شيدايي
افتاده ز عشق بر سرش سودايي
هر لحظه به صد هزار عالم بپريد
اما يک دم فرو نيامد جايي
نه جان ره جان فزاي خود يابد باز
نه دل در دلگشاي خود يابد باز
مرغ دل شوريده من آرامي
وقتي گيرد که جاي خود يابد باز
وقتي است که ديده يي به ديدار کنم
يک ذره نه اقرار و نه انکار کنم
هر نام نکو که حاصل عمر آن است
بفروشم و اندوه سر اين کار کنم
با قوت عشق تو به جان مي کوشم
با واقعه تو هر زمان مي کوشم
چون هستي من جمله به تاراج برفت
اينست عجب که همچنان مي کوشم
در عشق تو هر دلي که مردانه بود
درسوختن خويش چو پروانه بود
تا کي ز بهانه همچو پروانه بسوز
در عشق بهانه جستن افسانه بود
تا کي ز بهانه همچو پروانه بسوز
در عشق بهانه جستن افسانه بود
در عشق گمان خود عيان بايد کرد
ترک بد و نيک اين جهان بايد کرد
گر گويد:«ترک دو جهان بايد داد»
بي آنکه چرا کني چنان بايد کرد
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت
وز پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس
خود راه بگويدت که چون بايد رفت
هر لحظه ز چرخ بيش مي بايد رفت
گاه از پس و گه ز پيش مي بايد رفت
در گرد جهان دويدنت فايده نيست
گرد سر و پاي خويش مي بايد رفت
نرد هوس وصال مي بايد باخت
اسب طمع محال مي بايد تاخت
يک لحظه سپر همي نبايد انداخت
مي بايد سوخت و کار مي بايد ساخت
بنشسته اي و بسي سفر داري تو
هر ذره که هست ره گذر داري تو
صد قافله در هر نفسي مي گذرد
اي بي خبر آخر چه خبر داري تو
چون غم بي شمار خودخواهي داشت
درد دل بيقرار خود خواهي داشت
در خاکستر نشين و در خون مي گرد
گر ماتم روزگار خود خواهي داشت
اي آن که هزار گونه سودا داري
مردان همه ماتم، تو تماشا داري
خوش مي خور و مي خفت که داند تا تو
در پيش چه وادي و چه دريا داري
از بس که غم دنيي مردار خوري
نه کار کني و نه غم کار خوري
سرمايه تو در همه عالم عمري ست
بر باد مده که غصه بسيار خوري
از دور فلک زير و زبر خواهي شد
رسواي جهان پرده در خواهي شد
از خواب درآي اي دل سرگشته که زود
تا چشم زني به خواب در خواهي شد
هر چند که درياي پر آب آمد پيش
بشتافت که کار با شتاب آمد پيش
گر غرقه شدي چه سود کاندر همه عمر
بيدار کنون شدي که خواب آمد پيش
کي نيک افتد ترا که بد مي باشي
جان مي دهي و خصم خرد مي باشي
کاري ست دگر تو را نخواهند گذاشت
تا بر سر روزگار خود مي باشي
اي دوست اگر تو دوستدار خويشي
تا کي ز هوا بر سر کار خويشي
هر چند که بيشتر همي آموزي
مي بينمت اين که بر قرار خويشي
اول قدمت دولت انبوه مجوي
کاهيت نخست بس بود کوه مجوي
گر يک سر ناخنت پديد آمد کار
در کار شو و به ناخن اندوه مجوي
اي بيخبران دلي به جان دربنديد
وز نيک و بد خلق زبان دربنديد
چون کار فتاد بر کناري مرويد
اين کار شگرف را ميان دربنديد
تو خفته و عاشقان او بيدارند
تو غافل و ايشان همه در اسرارند
بيکاري تو چو همچنين خواهد بود
اما همه ذرات جهان در کارند
اي پاي ز دست داده در پي نرسي
نظاره جام کن که در مي نرسي
تو هيچ نيي در که تواني پيوست
با تست بهم، چگونه در وي نرسي
دل بسته روي چون نگار او کن
جان بر کف دست نه، نثار او کن
بنگر سرکار و زود کار از سر گير
پس کار و سر اندر سر کار او کن
گر هست درين راه سر بهبودت
بر بايد خاست از سر هستي زورت
در عشق بمير از آنکه سرمايه عمر،
تا تو نکني زيان، ندارد سودت
هر دل که ز سر کار آگاهي يافت
در هر مويي ز ماه تا ماهي يافت
افسوس بود که بي خبر خاک شوي
آخر بشتاب اگر خبر خواهي يافت
بي ره رفتن، رموز مي انديشي
برفي ست که در تموز مي انديشي
مردان جهان هزار عالم رفتند
تو بر دو قدم، هنوز مي انديشي
گر باز نمايد سر يک موي به تو
صد گونه مدد رسد زهر سوي به تو
اي بيخبر، آن چه بي وفايي ست آخر
تو پشت بدو کرده اي او روي به تو
يا دست ازين هوس بمي بايد داشت
يا منت دسترس بمي بايد داشت
گر يک نفس از دلت برآيد بي او
صد ماتم آن نفس بمي بايد داشت
پيوسته به دست خود گرفتاري تو
کاشفته دل پرده پنداري تو
چون در پس پرده مادري داري تو
وقتست که شير دايه بگذاري تو
هر گاه که گوهر محبت جويي
تا بعد نجويي به چه قربت جويي
چون نسبت خود درست کردي در فقر
نسبت يابي به هر چه نسبت جويي
اي خلق چرا در تب و تفتيد آخر
نابوده و ناآمده رفتيد آخر
اي بيخبران اين در و درگاه عظيم
خالي مگذاريد و مخفتيد آخر
آن را که کليد مشکلي مي بايد
از عمر دراز حاصلي مي بايد
برتر ز دو کون عاقلي گر يابي
اي مرده دلان زنده دلي مي بايد
گه پيشرو نبرد مي بايد بود
گه پس رو اهل درد مي بايد بود
اين کار به سرسري بسر مي نشود
کاري است عظيم، مرد مي بايد بود