تا کي ز جهان رنج و ستم بايد ديد
تا چند خيال بيش و کم بايد ديد
حقا که به هيچ مي نيرزد همه کون
از هيچ چرا اينهمه غم بايد ديد
درياست جهان که تخت اينجا بنهد
دل مردم شوربخت اينجا بنهد
در هر قدمي هزار خاک ره است
خاکش بر سر که رخت اينجا بنهد
هر کز پي دنياي دني خواهد بود
در دوزخ فرعون مني خواهد بود
چون گلخن دنياي دني جاي سگانست
سگ به ز کسي که گلخني خواهد بود
دنياي دني چيست سراي ستمي
افتاده هزار کشته در هر قدمي
گر نقد شود کراي شادي نکند
ور فوت شود جمله نيرزد به غمي
چون هست جهان جايگه رسوايي
در جايگهي چنين چرا مي پايي
چون مي گويي که من نيم اينجايي
پس اينهمه از چه رو فرو مي آيي
دود است همه جهان، جهان دود انگار
وين دير نماي را فنا زود انگار
چون نابودست اصل هر بود که هست
هر بود که بود گشت نابود انگار
اين دنياي غدار چه خواهي کردن
وين شوکه پر خار چه خواهي کردن
آخر نه پلنگي تو نه خوکي نه سگي
اين گلخن مردار چه خواهي کردن
دنيا که جوي وفا ندارد در پوست
هر لحظه هزار مغز سرگشته اوست
چيزي که خداي دشمنش مي دارد
گر دشمن حق نه اي،چرا داري دوست؟
دنيا چه کني چو بي وفا خواهد بود
در خون همه خلق خدا خواهد بود
گيرم که بقا نوح يابي در وي
آخر نه به عاقبت فنا خواهد بود؟
اي دل تبع دنيي غدار مشو
همچون کرکس از پي مردار مشو
چون خلق جهان بدو گرفتار شدند
تو گر مردي بدو گرفتار مشو
گر هر دو جهان في المثل انگشتري است
وان کرده در انگشت يکي لشکري است
گر رحم نيايدت بر آنکس همه روز
مي دان تو که آن علامت کافري است
اي دل اي دل غم جهان چند خوري
و اندوه به لب آمده جان چند خوري
در گوشه گلخني که پر خوک و سگند
اين لقمه که آتش به از آن چند خوري؟
چون نيست درين چاه بلادسترسيت
بر پشتي کيست هر زماني هوسيت
بر چرخ سياه کاسه بي سر و بن
صد کوزه توان گريست در هر نفسيت
يک حاجت بي دلي روا مي نکنند
يک وعده عاشقي وفا مي نکنند
اين است غم ما که درين تنهائي
ما را به غم خويش رها مي نکنند
جان رفت و به ذوق زندگاني نرسيد
تن رفت و به هيچ کامراني نرسيد
وين غمکش شبرو که دلش مي خوانند
هرگز روزي به شادماني نرسيد
هر دم که زنم چو جانم آيد به لبم
از زندگي خويشتن اندر عجبم
عمرم همه صرف گشت در غصه چنانک
يک خوش دليم نبد که خوش باد شبم!
بويي که به جان ممتحن مي آيد
از بهر هلاک جان و تن مي آيد
تا چند کمان کشم که هر تير که من
مي اندازم بر دل من مي آيد
گه خسته لن ترانيم موسي وار
گه کشته نامراديم يحيي وار
هر لحظه به سوزني دگر مانده باز
در رشته کشم غمي دگر عيسي وار
هر روز درين دايره سرگشته ترم
چون دايره اي بمانده بي پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبي نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم
تا کي باشم عاجز و مضطر مانده
بادي در دست و خاک بر سر مانده
هر روزم اگر هزار در بگشايند
من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
روزي نه که دل قصه دمساز نخواند
يک شب نه که حرفي ورق راز نخواند
چندانکه حساب بر گرفتم با خويش
چه سود که يک حساب من باز نخواند
امروز منم به جان و تن درمانده
هم من به بلا و رنج من درمانده
شوريده دلي هزار شور آورده
بي خويشتني به خويشتن درمانده
در عشق چو من کسي نه بيچاره شود
يا چون دل من دلي جگر خواره شود
يک ذره ازين بار که بر جان من است
بر کوهي اگر نهي به صد پاره شود
تا کي خود را ز هجر دلبند کشم
غم در دل و جان آرزومند کشم
دردي که فلک ز تاب آن خم دارد
چون دل بنماند درد دل چند کشم
هر دم دل من ز چرخ بندي دارد
هر لحظه به تازگي گزندي دارد
يک قطره خون براي الله! بگوي
تا طاقت حادثات چندي دارد؟
بر دل ز غم زمانه باري دارم
در ديده هر مراد خاري دارم
نه هم نفسي نه غمگساري دارم
شوريده دلي و روزگاري دارم
جز بي خبري هيچ خبر نيست مرا
وز اهل نظر هيچ نظر نيست مرا
هر چند که صد نوحه گرم مي بايد
جز نوحه گري کار دگر نيست مرا
با نا اهلي که نان خورم خون شمرم
افسانه او را بتر افسون شمرم
با ناجنسي اگر دمي بنشينم
حقا که ز هفت دوزخ افزون شمرم
بگرفت ز نااهل جهاني غم ازين
مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازين
با نااهلي اگر بهشتي بودم
دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازين