اي بلبل روح مبتلا مانده اي
کاندر پي اين دام بلا مانده اي
خو کرده اي اندر قفس خانه تنگ
واگاه نه اي کز که جدا مانده اي
اي روح!تويي به عقل موصوف آخر
عارف شو و ره طلب به معروف آخر
چون باز سفيد دست سلطاني تو
ويرانه چه مي کني تو چون کوف آخر
اي مرغ عجب! ستارگان چينه تست
از روز الست عهد ديرينه تست
گر جام جهان نماي مي جويي تو
در صندوقي نهاده در سينه تست
گه در غم روزگار و گه در قهري
از هر چه در او فتاده اي بي بهري
اي طوطي جان! چه مي کني در شهري
کانجا ندهندت شکري بي زهري
اي جان! چو تو از عالم بيچون آيي
در حسن ز هر چه هست افزون آيي
در پرده نفس مانده اي صبرم نيست
تا آنچه توئي ز پرده بيرون آيي
اي روح! درين عالم غربت چوني
بي آنهمه پايگاه و رتبت چوني
سلطان جهان قدس بودي، اکنون
در صحبت نفس شوم صحبت چوني
اي باز خرد! مباش گمراه آخر
باز آي به سوي ساعد شاه آخر
تو يوسف مصر قدسي اي جان عزيز!
تا کي باشي در بن اين چاه آخر
اي جان شريف! ترک اين دنيي گير
و ز جسم ره عالم پر معني گير
اي جوهر پاک! قيمت خود بشناس
بگذر ز ملا و ملاء اعلي گير
بر جان و تن بيش بها مي گريم
بر فرقت اين دو آشنا مي گريم
اي جان و تن به يکديگر يافته انس
بر روز جدائي شما مي گريم
با ما بنشين که هر دو همدم بوديم
با يکديگر پيش ز عالم بوديم
اي آنکه هزار ماه در تو نرسد
گويي که هزار سال با هم بوديم
دل را که هزار باره در خون کشمش
وقت است که در خطه بيچون کشمش
وان شاهد پردگي که جان دارد نام
مويش گيرم ز پرده بيرون کشمش
اي آن که به قدر برتر از افلاکي
مي پنداري کانچه تويي از خاکي
در خويش غلط مکن بينديش و بدانک
ذاتي عجبي و جوهري بس پاکي
اي آن که در اين ره صفت انديش نه اي
بي خويشتني که عالم خويش نه اي
هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد
صورت مکن اينکه صورتي بيش نه اي
چيزي که توئي زين تن مسکين تو نه اي
زين هشت پسين و چار پيشين تو نه اي
زين ده حس و هفت عضو بگريز و سه روح
مي پنداري که اين تويي، اين تو نه اي
بنديش که بر زمين نه اي آن که تويي
و اجرام فلک نشين نه اي آن که تويي
چون جوهرتو، به چشم سر نتوان ديد
در خود منگر که اين نه اي آن که تويي
اي وهم وخيال و حس تو رهزن تو
بشناس که نيست جان تو در تن تو
اين سر ز سر گزاف نتوان دانست
اين جز به تفکر نشود روشن تو
آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود
در جسم مدان که قابل قسم بود
في الجمله يقين بدان که بي هيچ شکي
گر جان تو در جسم بود جسم بود
گر مرغ دلت کار روشن ساز کند
درج دل تو خزينه راز کند
ور پر ندهي ز نور معني او را
چون بشکند اين قفس، چه پرواز کند؟
اي بس که فلک در صف انجم گردد
تا يک مردم تمام مردم گردد
جان تو کبوتري ست پريده ز عرش
هرگاه که هادي نشود گم گردد
جاني که به نور حق ندارد اميد
در عالم اوهام تماند جاويد
چون ذره ناچيز بود در سايه
چون کودک يک روزه بود در خورشيد
جاني که نهفت زنگ دنيي او را
روشن نکند صيقل معني او را
هرگز غم دنيي بسر آرد عمري
چه بهره بود ز ذوق عقبي او را
هر ديده که راه بي نشاني نشناخت
در پرده بماند و زندگاني نشناخت
هر چند که جاويد بقائيش دهند
مي دان که بقاء جاوداني نشناخت
گر نفس تو بسملي شود تا داني
سر تا پايت دلي شود تاداني
يک يک عضوت چو جوهري پوشيده ست
گر دل نکني گلي شود تا داني
سري که به تو رسد ز خود پنهان دار
اميد همه به درد بي درمان دار
وانگاه ز جان آينه اي ساز مدام
و آن آينه در برابر جانان دار
از پرده خود برون شدن عين خطاست
زيرا که برون پرنده گردي کم و کاست
در پرده کژ چند دوي از چپ و راست
در پرده دل نشين که راهت آنجاست
هر چند که کارهاي تو بسياري ست
از جزو به سوي کل شوي، آن کاري ست
هر خاصيت که در دو عالم نقد است
در جوهر تو زان همه انموداري ست
هر جان که ز حق حمايتي افتاده ست
در هر دو جهان عنايتي افتاده ست
هر روح که هم ولايتي افتاده ست
در عالم بي نهايتي افتاده ست
آنجا که فروغ عالم جان بيني
خورشيد و قمر را اثري زان بيني
در عالم جان چو قدسيان خوان بنهند
طاووس فلک را مگس خوان بيني
چون آينه پشت و رو شود يکسانت
هم اين ماند همان، نه اين نه آنت
امروز چنانکه جانت در جسم گم است
فردا جسم تو گم شود در جانت
هم راز که هم پرده جان تو شود
آنست که نقد جاودان تو شود
تا وارد غيبي سفري ست آن تو نيست
هر گه که مقيم گشت زان تو شود
تن از پي کار خويش سرگردان است
جان بر سر ره منتظر فرمان است
رازي که به سوزنيش کاود تن تو
دريا دريا در اندرون جان است
تا مرغ دلم شيوه دمساز شناخت
در سوز روش قاعده راز شناخت
هر روز، هزار ساله ره در خود رفت
تا در پس پرده خويش را باز شناخت