ماييم که نيست غير ما، اينت کمال!
مشغول جمال خويشتن، اينت جمال!
مي پنداري ما به تو اندر نگريم
خود کي بينيم غير خود، اينت محال!
چون ما به وجود خود هويدا باشيم
برتر ز نهان و آشکارا باشيم
تو هيچ نه يي وليک مي پنداري
تو هيچ مباش تا همه ما باشيم
مارا باشي به که هوا را باشي
وين خلق ضعيف مبتلا را باشي
از بي خبري تو خويش رايي جمله
ما جمله ترا اگر تو ما را باشي
اي آن که بلي گوي الست از مايي
در هر دو جهان بلند و پست از مايي
بنديش که ما ترا چو ماييم همه
به زانکه تو خويش را، چو هست از مايي
آن چيز کزو عالم و آدم بينم
در هجده هزار عالم آن کم بينم
مي پنداري که تو تويي ني تو تويي
برخيز ز راه تات محرم بينم
ماييم که با ما نبود هيچ روا
چون هيچ نباشد نبود هيچ سزا
تو هيچ مباش تا نباشد هيچت
چون هيچ نباشي نبود هيچ ترا
با اينهمه اختلاف و تمييز که هست
ماييم همه جز همه آن نيز که هست
اسرار وجود ماست هر چيز که بود
اطوار شهود ماست هر چيز که هست
بس سرکش را کز سر مويي کشتم
و آلوده نشد به خون کس انگشتم
وين کار عجب نگر که با جمله خلق
رويارويم نشسته پشتاپشتم
گر هست دلي، ز عشق، ديوانه بهست
چه عشق؟ کدام عشق؟ افسانه بهست
روزي دو ز خانه رخت برديم برون
با خانه شديم زانکه هم خانه بهست