بحري که در آسمان زمين خواهد بود
آنجا وينجا همان، همين خواهد بود
از فوق العرش تاثري قطره اوست
آن دريا را قطره چنين خواهد بود
آن بحر که در يگانگي اوست يکي
يک قطره درآن بحر نسنجد فلکي
گر هژده هزار عالم افتد در وي
حقا که از او برون نيايد سمکي
گرد تو درآمده چنين دريايي
تو راه به يک قطره نبردي جايي
داني که درين عالم پر سر چوني؟
چون در چمن بهشت نابينايي
يک روي به صد روي همي بايد ديد
يک چيز، ز هر سوي، همي بايد ديد
پس هژده هزار عالم و هر چه دروست
اندر سر يک موي، همي بايد ديد
راهي که همه سلوک وي بايد کرد
کي، نتوان گفت از آن، و طي بايد کرد
راهي ست که هر قدم که بر مي گيري
اول قدمت به قطع پي بايد کرد
آخر روزي دلت به درگه برسد
جان تو به مقصود تو ناگه برسد
صد عالم پر ستاره مي بيني تو
چون جمله به يک برج رسد ره برسد
هر چيز که هست در دو عالم کم و بيش
از جلوه گري نور اوست اي درويش!
تا جلوه همي کند همه جلوه اوست
چون جلوه کند ترک، نماند پس و پيش
عالم همه گفت و گوي خود مي بيند
بر سالک جست و جوي خود مي بيند
هر چيز که هست جمله چون آيينه ست
در دست گرفته روي خود مي بيند
پيوسته دلي گرفته از غيرت باد!
در باديه يگانگي سيرت باد!
هر نقش که از پرده برون مي بيني
چون پرده براوفتد، همه، خيرت باد!
خود را، سوي خود، رهگذري بايد کرد
وين کار قوي نه سرسري بايد کرد
هر چيز که هست هر يکي آيينه ست
در آينه ها جلوه گري بايد کرد
هر جان که به راه رهنمون مي نگرد
چل سال به ديده جنون مي نگرد
چون چل بگذشت آفتابي بيند
کز روزن هر ذره برون مي نگرد
يک چيز که آن نه يک و چيز است آن چيز
کلي همه آنست و عزيز است آن چيز
هر چيز که جان حکم کند کاين آنست
آنست و وراي حکم نيز است آن چيز
چيزي که دمي نه تو در آني و نه من
کيفيت آن نه تو بداني و نه من
گر برخيزد پرده پندار از پيش
او ماند و او، نه تو بماني و نه من
آن ماه که بر هر دو جهان مي تابد
در مغز زمين و آسمان مي تابد
يک ذره بود در او همه روي زمين
ماهي ست کز آسمان جان مي تابد
چيزي که وراي دانش و تمييز است
چون هر چيزش مدان که چيزي نيز است
بودي ست که بودها در او نابود است
چيزي است که چيزها در او نا چيز است
آن کي آيد در اسم، شب خوش بادت!
نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت!
جز هستي و نيستي نمي داني تو
وان نيست ازين دو قسم، شب خوش بادت!
آن بحر که هر لحظه دگرگون آيد
از پرده کجا تمام بيرون آيد
يک قطره از آن بحر که ما مي گوييم
از هژده هزار عالم افزون آيد
آن بحر که دم به دم فزون مي جوشد
وز حسرت او هزار خون مي جوشد
گويي که به نوعي دگر و شکل دگر
هر لحظه ز هر ذره برون مي جوشد
بحري که در او دو کون ناپيدا بود
او بود و جز او نمايش سودا بود
آن قطره که در جستن آن دريا بود
چون آنجا شد خود همه عمر آنجا بود
هر دل که درين دايره بي سر و پاست
در درياست او و ليک در وي درياست
هر لحظه هزار موج خيزد زين بحر
کار آن دارد که بحر بنشيند راست
هر دل که به بحر بي نشاني افتاد
در روغن مغز زندگاني افتاد
زان کون که جاي غايبان بود گذشت
در عين حضور جاوداني افتاد
آن کل که بدو جنبش اجزا ديدم
در هر جزوش دو کون پيدا ديدم
چون دريايي بي سر و بي پا ديدم
چندان که برفتم همه دريا ديدم
مرغي که بديد از مي اين دريا درد
عمري جان کند و ره سوي دريا برد
گفت: «اينهمه آب را به تنها بخورم »
يک قطره بدو رسيد و در دريا مرد
هر جان که بجان نيست گرفتار او را
با آن دل خفته کي بود کار او را
در هر جايي که جاي گيرد آن بحر
حالي بکشد به تشنگي زار او را
صد قطره که يک آب نمايد جمله
چون روي به اصحاب نمايد جمله
هر بيداري که در همه عالم هست
در پرتو او خواب نمايد جمله
گه جان، دل خويش، غرق خون مانده ديد
گه سرگردان و سرنگون مانده ديد
در دريايي که خويش گم بايد کرد
چندان که درون رفت برون مانده ديد
آن بحر که موجش گهر انداز آيد
در سينه عاشقان به صد ناز آيد
يک بار در آمد و مرا بيخود کرد
اين بار گمم کند اگر باز آيد
چندان که تو اين بحر گهر خواهي ديد
بر ديده و ديده ديده ور خواهي ديد
بحري است که هر باطن هر قطره از او
آرامگه کسي دگر خواهي ديد
هر جان که به بحر رهنمون آيد زود
بيرون رود از خويش و درون آيد زود
يک ذره شود دو کون در ديده او
وآن ذره ز ذرگي برون آيد زود
معني چو ز کل به جزو بيرون آيد
هر جزوي از آن جزو دگرگون آيد
تاکي گويي: «جزو ز کل چون آيد؟»
«چون » نتوان گفت، از آن که بيچون آيد
آن نور که بيرون و درون مي تابد
چون است چه داني تو که چون مي تابد
گويي تو ز زير صد هزاران پرده
چيزي به يگانگي برون مي تابد
اين عين مکان همان مکان است که بود
وين عين زمان همان زمان است که بود
صد جامه اگر به ذره اي در پوشند
انگشت بر او نه که همان است که بود
سري ست برون زين همه اسرار که هست
نوري ست جدا زين همه انوار که هست
خرسند مشو به هيچ کاري و بدانک
کاري ست وراي اينهمه کار که هست
در دريايي که نه سر و نه پا داشت
هر قطره از او تشنگي يي پيدا داشت
هر قطره اگر چه جاي در دريا داشت
اما هر يک هزار استسقا داشت
کس نيست که دريا همه او را افتاد
يا جنگ و مدارا همه او را افتاد
با اينهمه هر ذره همي پندارد
کاين کار به تنها همه او را افتاد
هر چيز که آن ز نيستي در پيوست
هستند همه از مي اين واقعه مست
يک ذره اگر ز پرده بيرون آيد
شهرآرايي کنند هر ذره که هست
آن روز که آفتاب انجم مي ريخت
صد عالم پرقطره ز قلزم مي ريخت
ناگه به کلوخ آدم اندر نگريست
زان وقت ازان کلوخ مردم مي ريخت
گاهي ز نو و گه ز کهن مي گويند
گاهي ز کن و گه ز مکن مي گويند
هر چند فراغتي ست ليک از سر لطف
با ما به زبان ما سخن مي گويند
در عالم جان نه مرد پيداست نه زن
چه عالم جان نه جان هويداست نه تن
تا کي گويي ز ما و من شرمت باد
تا چند ز ما و من که نه ماست نه من
مي پرسيدي که چيست اين نقش مجاز
گر برگويم حقيقتش هست دراز
نقشي ست پديد آمده از دريايي
وانگاه شده به قعر آن دريا باز
آن سيل که از قوت خود جوشان بود
با هر چه که پيش آمدش کوشان بود
چون عاقبت کار به دريا برسيد
گويي که همه عمر ز خاموشان بود
آن سر عجب نه تو بداني و نه من
حل کردن آن نه تو تواني و نه من
يک ذره گر آشکار گردد آن سر
يک ذره نه تو نيز بخواني و نه من
در باديه اي که چاره جز مردن نيست
تدبير بجز غصه فرو خوردن نيست
چون موج همي کند ز خورشيد دو کون
يک ذره مجال سر برآوردن نيست
در باديه اي که پا ز سر بايد کرد
هر روز سفر نوع دگر بايد کرد
ايمان برود اگر بخواهي استاد
جان گم گردد اگر سفر بايد کرد
کاري ست ز پيري و جواني برتر
وز عالم مرگ و زندگاني برتر
سري ست ز پرده معاني برتر
جاويد ز باقي و ز فاني برتر
در بند گره گشاي مي بايد بود
گم ره شده رهنماي مي بايد بود
يک لحظه هزار سال مي بايد زيست
يک لحظه هزار جاي مي بايد بود
تخمي که درو مغز جهان پنهان بود
گم بود درو دو کون و اين درمان بود
هر چيز که در دو کون آنجا برسيد
چون در نگريد آن چه اين بود آن بود
جاني که درو تيره و روشن تو بود
آنجا به يقين جان تو بود تن تو بود
اينجاست که تو تويي و من من امروز
ليکن آنجا تو تو بود من تو بود
آن قوم که در وحدت کل آن دارند
ملک دو جهان، به قطع، ايشان دارند
گر چه به عدد نظر فراوان دارند
انگار که يک تنند و صد جان دارند
چون نور منور سبل يابي باز
در سينه خود راه رسل يابي باز
در هر يک جزو فرض کن بسياري
تا در دل خود عالم کل يابي باز
آن راز که هست در پس صد سرپوش
سرپوش بسوز و باز کن ديده بهوش
در يک صورت اگر نمي ياري ديد
پس در همه صورتي همي بين و خموش
در حضرت حق، جمله ادب بايد بود
تا جان باقي ست، در طلب بايد بود
گر در هر دم هزار دريا بکشي
کم بايد کرد و خشک لب بايد بود
گر تشنه بحري به گهر ايمان دار
چون بحر شدي گهر ميان جان دار
ور دريايي بجز کفي موج مزن
پس چون دريا، گوهر خود پنهان دار
چون چشم نداري ز گهر هيچ مپرس
تلخست دهانت ز شکر هيچ مپرس
دل در طلبش بسي دويد و چو بديد
او بود دونده و دگر هيچ مپرس
کي پشه تواند که ثريا بيند
يا مورچه اي گلشن خضرا بيند
هر قطره که همرنگ نشد دريا را
او در دريا چگونه دريا بيند
گر باخبرست مرد و گر بي خبرست
آغشته اين قلزم بي پا و سر است
خورشيد اگر تشنه بود نيست عجب
هر ذره از او هزار پي تشنه تر است
بر خيز و به بحر عشق دلدار دراي
مردي کن و مردانه بدين کار دراي
از هر دو جهان چو سوزني برهنه گرد
وانگاه به بحر، سرنگونسار، دراي
گر تو دل خويش بي سياهي بيني
يک قطره ز درياي الاهي بيني
وان نقطه توحيد که در جان داري
چون دايره نامتناهي بيني
گر ديده وري تو ديده بر کار انداز
جان را به يگانگي در اسرار انداز
آبي کامل بر دو جهان بند به حکم
وانگاه بگير و در نمکسار انداز
گر چه دل تو زين همه غم تنگ شود
غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود
مي رنج درين حبس بلا از صد رنگ
تا آنگاهت که جمله يک رنگ شود
در بند خيال غير يک ذره مباش
در بحر ز خويش گم شو و قطره مباش
عالم همه آينه ست و حق روي درو
تو روي نگر، آينه غره مباش
هر جان که به نور قدس پيش انديش است
از خويش برون نيست همه در خويش است
يک ذره خيال غير در باطن تو
تخم دو هزار کوه آتش بيش است
چون نيست ترا کار ز سودا بيرون
زان افتادي ز پرده شيدا بيرون
اي قطره افتاده به صحرا بيرون
از بهر چه آمدي ز دريا بيرون
گر پرده ز روي کار بر مي داري؛
اندر پس پرده لعبت بيکاري
يا هر چه که هست در جهان آينه است؛
يا آينه جمله تويي پنداري
تا چند کني عزيمت دريا ساز
مردانه رو و خويش به دريا انداز
گر هست روي در بن دوزخ ماني
ور نيست روي خويش کجا يابي باز
هر جاني را که غرق انعام بود
در عالم بي نهايت آرام بود
صد قرن اگر گام زني در ره او
چون در نگري نخستمين گام بود
چون بدنامي به روزگاري افتد
مرد آن نبود که نامداري افتد
گر در خواهي ز قعر دريا طلبي
کان کفک بود که باکناري افتد
چون نيست، گر از پيش روي، پيشانت
ور راه ز پس قطع کني پايانت
صد راه ز هر ذره همي برخيزد
تا خود به کدام ره درافتد جانت
گر در پي ذره ذره بنشيني تو
آن ذره بر آفتاب بگزيني تو
چون باطن هر چه هست او بگرفتست
پس ظاهر اوست هر چه مي بيني تو
گر برخيزد ز پيش چشم تو مني
بيني تو که بر محض فنا مفتتني
حق مستغني ست ليک چون در نگري
چون نيست جز او، از که بود مستغني؟
آن را که به چشم کشف پيداست يقين
او در ره مستقيم داناست بدين
گرچند هزار گونه راهست چو موي
زان جمله مو، يک رسن راست ببين
بنگر بنگر، اي دل! اگر مرد رهي
تا تو زحجاب هر دو عالم برهي
اين شعبده لطيف را بر چه نهي
هم حقه از او پراست و هم حقه تهي
مي پنداري که حق هويدا گردد
يا پنهاني ست کاشکارا گردد
چون پيدا اوست و غير او پيدا نيست
چون غيري نيست بر که پيدا گردد
هر ديده که اسرار جهان مطلق ديد
جزو از کل و کل زکل کل مشتق ديد
چه جزو و چه کل چون همه بايد حق ديد
تا حق بنبيني همه نتوان حق ديد
تا چند ازين نقش برآورده که هست
تا کي ز طلسم زنده و مرده که هست
گر برخيزد ز پيش اين پرده که هست
ناکرده شود به حکم هر کرده که هست
آنجا که زمين را فلکي بيني تو
بسيار زمان چو اندکي بيني تو
هر گاه که اين دايره از دور استاد
حالي ازل و ابد يکي بيني تو
هر جان که زحکم مرکز دوران رفت
مستقبل و حال و ماضيش يکسان رفت
مارا ازل و ابد يکي ست اي درويش!
ما خود چو نيامديم چون بتوان رفت
آن سالک گرم رو که در شيب و فراز
چون شمع فرو گداخت در سوز وگداز
کلي دلش از عالم جزوي بگرفت
يک نعره زد و به عالم کل شد باز
هان اي دل بي خبر! کجاييم بيا
از يکديگر چرا جداييم بيا
بنگر تو که هر ذره که در عالم هست
فرياد همي زند که ماييم بيا
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
جان را نه زمين نه آسمان است طلب
نه زهره که باد بگذرانم بر لب
نه صبر که تن زنم، زهي کار عجب!
عشق آمد و نام کفر و ايمان نگذاشت
هر پنداري که بود پنهان نگذاشت
چون در نگريست پرده غيب بديد
يک ذره خيال غير در جان نگذاشت
در عشق نماند عقل و تمييز که بود
کلي دل و جان بسوخت آن نيز که بود
چون پرتو آفتاب از پرده بتافت
ناپيدا شد چو ذره هر چيز که بود
آن دل که ز شوق نور اکبر مي تافت
وز حق طلبي چو شمع انور مي تافت
چون نيک نگاه کرد يک حضرت ديد
کز هر چيزي به نوع ديگر مي تافت
از بس که بديدم ز تو اسرار عجب
خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب
بس کز همه عالمت بجستم شب و روز
تو خود همه عالمي زهي کار عجب!
يارب چه نهان چه آشکارا که تويي
نه عقل رسد نه علم آنجا که تويي
آخر بگشاي بر دل بسته دري
تا غرقه شوم در آن تماشا که تويي
هر روز به حسن بيشتر خواهي بود
هر لحظه به جلوه اي دگر خواهي بود
هرگز رخ خويشتن به کس ننمايي
تا خواهي بود جلوه گر خواهي بود
جانا غم عشق توبجان نتوان داد
يک ذره به ملک دو جهان نتوان داد
در باديه عشق تو هر دل کافتاد
هرگز ديگر از او نشان نتوان داد
در راه تو گم گشت دويي اينت عجب!
مشرک چه کند يا ثنوي اينت عجب!
آنجا که تويي فناء محض اند همه
واينجا که منم همه تويي اينت عجب!
آن ديده که توحيد قوي مي بيند
در عين فناء من توي مي بيند
پيوسته ز سرکار نابينا باد
چشمي که درين ميان دوي مي بيند
جانا زميان من و تو دست کراست
گر شرح دهم چنين نمي آيد راست
گر من منم، از چه مي ندانم خود را
ور من نه منم اينهمه فرياد چراست؟
جانا نه يکي ام نه دوم اينت عجب!
نه کهنه عشقم نه نوم اينت عجب!
پيوسته نشسته مي روم اينت عجب!
نه با توام و نه بي توام اينت عجب!
دل خسته سال و بسته ماه نماند
فاني شد و از نيک و بد آگاه نماند
از بس که فرو رفت به انديشه تو
انديشه غير را در او راه نماند
چون باز دلم غم ترا زقه نهاد
بر پرده چرخ هفتمش شقه نهاد
ز انديشه هر دو کون آزادي، رست
کانديشه هر دو کون در حقه نهاد
در عشق توام شادي و غم هيچ نبود
پندار وجودم چو عدم هيچ نبود
هر حيله که بود کردم و آخر کار
معلوم شد کان همه هم هيچ نبود