صاحب نظري که هيچ افکنده نبود
تا از نظر شفاعتش زنده نبود
سلطان دو کون و بنده خاص حق اوست
آن بنده که خواجه تر از او، بنده نبود
صدري که ز هر چه بود برتر او بود
مقصود ز اعراض و ز جوهر او بود
آنجا که ميان آب و گل بود آدم
در عالم جان و دل، پيامبر او بود
صدري که ز هر دو کون، در بيشي بود
در حضرت حق غرقه بي خويشي بود
با اينهمه جاه و قدر و قربت،کو داشت،
از جمله تفاخرش به درويشي بود
زان پيش که نه خيمه افلاک زدند
وين خيمه به گرد توده خاک زدند
در عالم جان برابرش بنشستند
بر قصر قدم نوبت لولاک زدند
هم رحمت عالمي ز ما ارسلناک
هم مايه آفرينشي از لولاک
حق کرده ندا بجانت اي گوهر پاک!
لولاک لنا لما خلقت الافلاک
آن حسن که در پرده غيبست نهان
وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان
يک ذره اگر شود از آن حسن عيان
ظاهر گردد صد آفتاب از يک جان
فرمانده ملک انبيا کيست تويي
مصداق تعز من تشا کيست تويي
روشن نظر لقد رأي کيست تويي
هم دامن خلوت دنا کيست تويي
بر درگه حق کراست اين عز که تراست
وز عالم قدس اين مجاهز که تراست
حقا که نيافت هيچ پيغامبر حق
اين منزلت و مقام و معجز که تراست
اي رحمت عالمين،رحمت از تست
عصيان از ما، چنان که عصمت از تست،
لطفي بکن و روي مگردان از ما
چون پشتي عاصيان امت از تست
در امت تو اگر مطيعي نبود،
بر پشتي چون توئي بديعي نبود
شايد که ز بيم معصيت خون گريد
آن را که بحق چون تو شفيعي نبود
چون هست شفيع چون تو صاحب کرمي
کس را نبود در همه آفاق غمي
گر رنجه کني از سر لطفي قدمي
کار همه عاصيان بسازي به دمي
تا هست ز انگشت تو مه را راهي
مي بشکافد ماه فلک، هر ماهي
تا روز قيامت که در آيداز پاي
دستش گيرد چون تو شفاعت خواهي
هم چار گهر،چاکر دربان تواند
هم هفت فلک، حلقه ايوان تواند
جانهاي جهانيان، درين حبس حواس،
اجراخور نايبان ديوان تواند