الا اي شاهباز ساعد شاه
کلاهت چيست، از ماهيست تاماه
تو بازي و کلاه تو چنانست
که ترکش نيم ترک آسمانست
اگر از سر براندازي کلاهت
نيايد هيچ چيزي بند راهت
کنون از هر چه مبداني برون آي
چو با هيچ آمدي آنگه درون آي
اگر با هيچ ايي اي همه چيز
تو باشي همچو من هيچ و همه نيز
زهي عطار کز مشک معاني
اگر صد نافه بگشايي تواني
زبان در فشان تو مريزاد
بجز در از زبان تو مريزاد
سخن را سايه بر عرش مجيدست
که چون خورشيد روشن آفريدست
سخن بالاي اين امکان ندارد
کسي منکر شود کوجان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشاي خردگشت اين معاني
تماشاکن بر آب زندگاني
خوشي نظاره اين داستان کن
تماشاي گل اين بوستان کن
سخن گويان سخن بسيار گفتند
ولي نه شيوه عطار گفتند
جهان چون من سخن گويي نديدست
که در شعر دگربويي نديدست
ازان در شعر من اسرار يابند
که بوي از کلبه عطار يابند
چو عطارم جهان پر مشک کردم
زشعر ترنمدزين خشک کردم
زدست روح جام جم چشيدم
زهر نوعي سخن در هم کشيدم
ز هر در گفتم و بسيار گفتم
چو زير چنگ شعري زار گفتم
بمعني شعر من شعري و ماهست
خطش چون برقعي شعر سياهست
کسي کز روي ظاهر شعر بيند
ز بحر شعر من کي قعر بيند
برون گير از سخن راز کهن را
ز بور پارسي خوان اين سخن را
اگر آهسته فکر اين کني تو
بجان هر بيت را تحسين کني تو
ببين تا ساحري به زين توان کرد
با نصافي مرا تحسين توان کرد
کسي کو چون مني را عيب جويست
همين گويد که او بسيار گويست
وليکن چون بسي دارم معاني
بسي گويم تو مشنو ميتواني
گهر آخر بديدن نيز ارزد
چنين گفتن شنيدن نيز ارزد
برو برخوان و چون خواندي دعاکن
زماني عيب اين مسکين رهاکن
جهان پرعيب و خلقي عيب جويست
که بي عيبي، خداي غيب گويست
چو من گفتم تو بر خوانش تمامت
مراست اين يادگاري تا قيامت
فسانه گر چه رازي معتبر بود
ولي مقصود من چيزي دگر بود
نميدارم طمع مدح و ثنايي
وليکن چشم ميدارم دعايي
تو اي دل چند گويي چند جوشي
ترا آمد کنون وقت خموشي
جفاهايي که ديدي از فلک تو
بيک ره جمع گردان بک بيک تو
همه بر کاغذي بنويس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداري تو خطي بر زندگاني
که ميبايد که جاويدان بماني
تو چون هرگز نبودي بعد ازين هم
اگر هرگز نباشي نيست زين غم
برون از حد درين وادي پرچاه
فرو رفتند و کس برنامداز راه
رهي دو رست و منزل نا پديدار
خرد گم کرده ره دل ناپديدار
مرا باري دل ازهيبت دو نيمست
که ميدانم که اين کاري عظيمست
بسي سر رشته اين کار جستم
بسي سر نقطه پرگار جستم
مرا نگشاد حيرت اين گره باز
نديدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل ديدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درين عالم که روي آورده ام من
دو عالم با دو موي آورده ام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موي از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بي نشاني
که نامم محو گردد جاوداني
اگر نام من از ديوان برآيد
کجاتن در دهم گرجان بر آيد
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازين ويرانه بيرون ميروم من
نميدانم که تا چون ميروم من
چو مردن بود اين زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چرا جان با جسدانباز ميگشت
چو بر حسرت بآنجا باز ميگشت
کسي کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساري سجل شد
جهاني خلق بين ناشاد مانده
همه از خويش در فرياد مانده
گر آساني طلب کرديم مادام
بدشواري بسير برديم ناکام
بزير سايه سر داريم جمله
که سر سوي فنا آريم جمله
دلا چندين مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسيار افتاد
برو کنجي گزين و ره بدر بر
بمجهولي فرو شو ره بسر بر
کساني کافت شهوت بديدند
بزر مجهولي خود را خريدند
کسي دارد بعالم کار و باري
که در عالم ندارد هيچ کاري
فراغت جوي تاباشي دمي خوش
که تا آسان گذاري عالمي خوش
چو ضد در ضد ببيني تو در آغاز
بداني قدر جسم خويشتن باز
ز عالم گر کسي فارغ بود نيک
ازو مشغول تر باشد بحق ليک
کسي داند درين ره قدر ديده
که نابينا بود کنجي گزيده
چو ميبيني کزين طاس نگونسار
بلا ميبارد از صد گونه هموار
اگر در عافيت اي مور در طاس
بشب آري تو قدر روز بشناس
خداوندا بلاي چرخ گردان
ازين سر گشته گردان بگردان
خداوندا بسي بيهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگر چه جرم عاصي صد جهانست
ولي يک ذره فضلت بيش از آنست
چو ما را نيست جز تقصير طاعت
چه وزن آريم مشتي کم بضاعت
چو از ما اوفتاد اين کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دريغ بيکسان خويشتن بين
نياز مفلسان ممتحن بين
گرانباريم ما را رايگان بخش
زيانکاري بي سرمايگان بخش
اگر ما را بخواهي کرد نوميد
کرم پس با که خواهي کرد جاويد
رحيمي، خلق را معصوم گردان
زلطف خويش نامحروم گردان
خدايا گر بصورت آدمي ايم
نه ايم آگاه مشتي اعجمي ايم
چو ما هستيم مشتي نو مسلمان
براورديم انگشتي در ايمان
ز مشتي خاک انگشتي تمامست
منه انگشت بر ديگر که خامست
کسي کو غايب از تو يکزمانست
درآن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غايبي پيوسته باشد
در اسلام بر وي بسته باشد
حضوري بخش اي پروردگارم
که من غايب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهاني تواني
چو کارم با تو افتد آن تو داني
خدايا ميروم تو رهبرم باش
حقيقت بخش جان غمخوارم باش
چو گفتم مدتي افسانه تو
بمردم با دلي ديوانه تو
اگر طفلم مرا اين بس بلاغت
که داديم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسي در زمانه
بمادر بود و او رفت از ميانه
اگر چه رابعه صد تهمتن بود
وليک اوثاني آن شير زن بود
چنان پشتي قوي بود آن ضعيفه
که پشت شرع را روي خليفه
اگر چه عنکبوتي ناتوان بود
وليکن بر سر من پيلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بيا تا آه ازين غم برنيارم
غمش در دل کشم دم بر نيارم
چو محرم نيست اين غم با که گويم
مرا او بود محرم با که گويم
گر او را ندهد اينجا آمدن دست
مرا عمري نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگويم
غمي کز مرگ او آمد برويم
نبود او زن که مرد معنوي بود
سحرگاهان دعاي او قوي بود
عجب آه سحر گاهيش بودي
ز هر آهي بحق راهيش بودي
چو سالي بيست هست اکنون زيادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنيا فارغ و دولت گزيده
گرفته گوشه و عزلت گزيده
بتو آورده روي اي رهنمايش
بسي زد حلقه بر در درگشايش
توميداني که در دردتو چون بود
که رويش هر سحر پراشک خون بود
بسي در گريه و در بيقراري
شبانروزي ترا خوانده بزاري
بپشتي تو عمري کار کرده
ز شوقت روي در ديوار کرده
تو بودي از دو عالم ناگزيرش
بفضلت دست گيراي دستگيرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بيدار گردان تا قيامت
درون خاک او شمعي بر افروز
که نه در شب فرو ميرد نه در روز
ز پيش آن بهشت جاوداني
دري در گور او کن ميتواني
اگر گرديش از دنياست قسمت
بشو از وي بيک باران رحمت
نداکردت بسي و تو شنودي
ندايي بشنوانش از خود بزودي
کفن در بر حرير خلد گردانش
لحد کن مرغزاري بر تن و جانش
بصدق دل چو بسيارت وفاداشت
اميد او رواکن کو ترا داشت
مگردان از من تيمار ديده
مددهاي دعاي او بريده
کسي کو در دعا آرد مرا ياد
همه وقتي نگهدارش خدا باد