چنين گفت آنکه پير راستان بود
که او گوينده اين داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قيصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پيري چون کمال شد پشت او را
جواني رفت و پيري کشت او را
بخواند آنگه جهانگير جهانرا
بتخت خويش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت اي گرامي تر ز جانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جواني از سرم برد
بسر باري پسر را ازبرم برد
کنونم زندگاني رخت بر بست
بسوي خاک رفتم باد در دست
دريغاعمرم از هفتاد بگذشت
چو گردي آمد و چون باد بگذشت
مرا در پيش کاري بس شگرفست
که راه من بدين درياي ژرفست
کنونم در جهان کاري نماندست
زمن تا مرگ بسياري نماندست
ترا کاراي پسر اينست امروز
که چون خورشيد باشي عالم افروز
اگر تو عدل ورزي همچو خورشيد
جهاني عمر تو خواهند جاويد
اگر توچون سليماني سرافراز
سرمويي زموري سر مکش باز
بگفت اين و دمش بگسست و جان رفت
بيک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قيصر را قيامت بردر آمد
بيک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فروشد
فروشد آفتاب او در ايوان
برآمد ناله از ايوان بکيوان
شهي کوتيغ ميزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زير کرباس
چو بر بستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اينجا زنخ دان
چو زير پنبه شد ان چشمه نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگي رفت و خاکي کرد خردش
بسي جا ساخت، جاي او زمين بود
بسي در تاخت و انجامش همين بود
چو آمد کوزه عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فروبرد
بلندان بين که پست خاک گشتند
ز پستي و بلندي پاک گشتند
زمين چندانکه يک يک جاي بيني
ز سر تاپاي، سرتا پاي بيني
چو پا و سر بسي بيني بره باز
نداني سر زپا آنجايگه باز
اگر از آهني فرسوده گردي
و گرسنگي چو بيد پوده گردي
اگر هستي تو چون خورشيد مه روي
چو خورشيدت کند آخر سيه روي
اگر صاف جهاني درد گردي
و گر مرد بزرگي خرد گردي
ز مردم تا بمردم ره بسي نيست
اگر مردت کسي اکنون کسي نيست
نخست از آب جو چون دست شويي
بچاه انداز و سر برنه چو گويي
کسي کز خويشتن گويد بسي او
چو مرد آن خويشتن را دان کسي او
تحير را نهايت نيست پيدا
که يابد باز يک سوزن ز دريا
رهيست اين راه بس بي حدو غايت
نه او را ابتدا ونه نهايت
نه از اول بود پيشان پديدش
نه در آخر بود پايان پديدش
فلک چون بي سروبن ديد اين راه
سرش در گشت و پي گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسي در پيش داري
چه ميگويم که هم در خويش داري
همه عالم اگر بر هم نهادي
بناي جمله بر يکدم نهادي
دلت از عالمي چون خرم آمد
که بنياد همه بر ماتم آمد
بصد آويز عالم را چه داري
بگو تا واپسين دم را چه داري
نيمدارد ترا عالم که هستي
تو هم عالم مدار، از غم برستي
چرا در عالمي دل بسته داري
کز و غم در غمي پيوسته داري
بود هر ساعتت رنج و بلايي
که تا يک جو بدست آري زجايي
بخون دل چو کوشيدي و مردي
چو مردي حسرت جاويد بردي
بد صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باري حساب جو جوت هست
چرا اين حصرت اندر جمع مالست
که گر اينجا و گر آنجا وبالست
همه دنيا سرابي مي نمايد
که چون شوريده خوابي مينمايد
چو روزي چند بودي رخت برگير
دلت برتخته نه از تخت برگير
اگرعشرت کني صد سال پيوست
شوي چون خاک آخر باد دردست
زدنيا گر چه نقشي نيست کس را
هوسناکان بسي اند اين هوس را
اگر چه بي سر و بن شد بسي زو
نمي بينم برون رفته کسي زو
برين رفعت چو دايم خانه خيزست
قوي تر منصبي، شاهي گريزست
چو در هر خانه يي بيني شه انگيز
چرا شطرنج ميبازي فرو ريز
زمين گرملک تو آمد همه جاي
مشوغره که از گاويست بر پاي
تو آنساعت که از مادر بزادي
بتنگ و بند جان کندن فتادي
چو در جان کندني اي مانده در دام
منه جان کندنت رازيستن نام
سرافرازي مکن چندين که ناگاه
بزاري سر نگون ماني تو در چاه
چو در دنيا نمي گنجي تو از خويش
چگونه در لحد گنجي بينديش
تکبر ميکني و مي نداني
که هستي گلخني اما رواني
اگر در ميکشيد اين پوست از تو
چه ماند گلخني اي دوست از تو
هر آن نعمت که در روي زمينست
نجاست ميشود از تو يقينست
اگر چه همچوجان زردر خورتست
نجاست چيست تعبير زرتست
چه جويي در زر و نعمت رياست
که هر دو هست در عقبي نجاست
زهي طوفان آتش بار دنيا
زهي خواب پريشان کار دنيا
اگر زين خواب بيداري دهندت
دمي صد جان بدلداري دهندت
اگر در خواب دنيا خفته ماني
بروز رستخيز آشفته ماني
همه شب خاک بيزي با چراغي
زدود و گرد بگرفته دماغي
ز بهر نيم جو زرکان حرامست
ز صد جان بازجويي تا کدامست
ترا آخر چون مطلوبي عزيزست
نه چون مطلوب مرد خاک بيزست
تو هم انکار مرد خاک بيزي
چرا يکشب خدا را بر نخيزي
نداري در همه عالم کسي تو
چرا برخود نمي گريي بسي تو
اگر صد آشنا در خانه داري
چو ميميري همه بيگانه داري
نيايد هيچکس در گور با تو
مگر مشتي مگس يا مور با تو
اگر فعلي بدو گرنيک کردي
بگرميت بسوزد يا بسردي
بجو جو، آنچ دزديدي مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمي جز تخم بيکاري نکاري
که تو جز خويشتن داري نداري
ز پندار و منيست آن رنج پيوست
فرو آسود هر کو از مني رست
زلا بايد که اول در سرايي
اگر خواهي که از الا برآيي
که گر مويي زهستي بازداري
جهاني بت پرستي باز داري
به آسانيت اين اندوه ندهند
بدست کاه برگي کوه ندهند
گرت يکذره اين اندوه بايد
صفاي بحر و صبر کوه بايد
اگر پيش از اجل يکدم بميري
دران يکدم همه عالم بگيري
نشستن مرگ را کاري نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوي اي مرد مهجور
که از نزديک کي ماندي چنين دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهي تو
سر تشوير بر زانو نهي تو
درين غم تا نميري بر نخيزي
ز خود چون ديو از مردم گريزي
چو بردي از بسي شيطان سبق تو
ز عشق خود نپردازي بحق تو
بخود غره شدن زين بيش تاکي
ترا زين ناکسي خويش تاکي
اگر شايسته يي راه خدا را
بکلي ميل کش چشم هوا را
چو نابينا شود چشم هوا بين
بحق بينا شود چشم خدا بين
تو پنداري که در کار خدايي
تو پيوسته پرستار هوايي
برآي آخر دمي از چاه دنيا
بينديش از سياستگاه عقبي
کجا آن گاو قصابست آگاه
که خون او بخواهد ريخت در راه
اگر آگاه بودي گاو ازان کار
چو گنجشگي فروماندي ازان بار
تو خود غافل تري زان گاوبسته
که ميداني چنين فارغ نشسته
مرا باري ازين غم دل نماندست
ازين مشکلترم مشکل نماندست
مرا گويند خواهي گشت خاکي
که در پيشست هر يک را هلاکي
اگر چه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضي اگر آتش نباشد