چنين گفت او که کرد از وي روايت
کسي کو بود راوي حکايت
که چون خسرو ز رنج و غم بياسود
هميشه شادمان و کامران بود
نياسود از سرود رود و نخجير
نه از جام مي و نز نغمه زير
بدينسان تاکه شد بسيار سالش
نيامد هيچ نقصان در کمالش
وزان پس بد شبي اندر بر گل
بصد ناز و خوشي در بستر گل
دل بيناش خوابي سهمگين ديد
که همچون بيداز سهمش بلرزيد
برون شد روز ديگر سوي نخجير
مگر کز وي بگردد بد بتدبير
شدند اندر رکاب وي خرامان
ز خويشان و نديمان و غلامان
تني صد را سواران گزيده
شکاري افگنان کار ديده
سگ و شاهين و چرغ ويوزو شهباز
همي بردند مردان سر افراز
دوانيدند اندر دشت هر سو
يکايک در شکار مرغ و آهو
بيفگندند بسياري شکاري
از آهو و ز کبک کوهساري
پديد آمد پي گوران بسيار
همي بردند زان پي ره بهنجار
فتادند از عقبشان در بيابان
بران اسپان چون ديوان شتابان
ازان گوران نيامد هيچ در پيش
بيفگندند چيزي از کم و بيش
بدينسان تا بشد يک نيمه روز
بگشت از چرخ مهر گيتي افروز
ز تاب آفتاب و زخم گرما
شدند از تشنگي حيران و شيدا
همي رفتند از هر سوي پويان
همه کوه و بيابان راه جويان
چو بسياري ز هر جانب برفتند
اميد از جان شيرين برگرفتند
قضا را سبزه يي ديدند سيراب
دران جانب دوانيدند بشتاب
يکي چشمه بدانجا آبکي کم
زمين گردش گرفته اند کي نم
بگرد چشمه اندر حلقه کردند
از آن چشمه يکايک آب خوردند
بياران گفت شاه نام بردار
که من امروز ديدم رنج بسيار
ندارم چشمه خورشيد را تاب
ببايد خفت پيش چشمه آب
چو شاه اين گفت حالي بار گاهش
کشيدند و بگرد او سپاهش
بگرد چشمه فرش خسروي را
بيفگندند شاه منزوي را
درون شد شه نه کس را خواندونه گفت
بدل ناخوش جلابي خورد و خوش خفت
زبس خوشي که دل در خواب بودش
سپهر پير خوابي ديد زودش
چنان خوابيش ديد و حيله آميخت
که جانش برد و از خوابش نه انگيخت
قضا را افعيي هر روز در تاب
ز گرماآمدي تا چشمه آب
بران نم ساعتي خفتي و بودي
چو تفش کم شدي رفتي چو دودي
بوقت خويش باز آمد دران روز
بدانجا خفته بد شاه دل افروز
چو شه در خواب بود و جاي خالي
بزد بر شاه و خشکش کرد حالي
چو شه را کشت خاک تر بر فت او
هم آنجا حلقه يي زد خوش بخفت او
شه دلداده جان در قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
فلک چون گوي سرگردانش کرده
بجان آورده آنگه جانش برده
بداد از بيخودي جان بي ستوهي
بيک جو زهر مردي همچو کوهي
بيک ساعت چنان شد خسرو يل
که با صد ساله مرده شد مقابل
شکاري را، برون شد شه دريغا
شکار او شد چنين ناگه دريغا
همه عالم نه ماهست ونه ميغست
ولي بحري پر از موج دريغست
اگر هر ذره را از هم کني باز
دريغا يا بيش انجام و آغاز
چو دارد هر که زاد او مرگ از پس
سخن زو چيست انالله و بس
چو طفل از پرده عزم اينجهان کرد
چو زاداوماتم خود آنزمان کرد
ازان در گريه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خويش اوفتاد او
چه گر مرغي دلارام اوفتادي
بسي بگري که در دام اوفتادي
چو زادن از براي مرگ آمد
کرا اين زيستن پر برگ آمد
ز يکدم تا بميري خوار و عاجز
بديگر دم نگردي زنده هرگز
چرا باشي ز عمري مانده در دام
که يک يک دم ببايد مرد ناکام
ترا اين زندگاني آشکاره
نهاني هست مرگ باره باره
برو عمري گزين زين به که داري
که آن بهتر که اين مهمل گذاري
سرافشانان چو عيب عمر ديدند
شهادت لاجرم شاهد کزيدند
چه خواهي کرد در جايي که هرگز
کسي قادر نشد ناگشته عاجز
تو از بادي طلسمي کرده برپاي
کجا ماند طلسم ازباد برجاي
چرات از عالم و از خويش بس نيست
که بنياد تو جز بر يک نفس نيست
دمي کز تو برامد آن نفس پاک
فرو شد روزت و ديگر کفي خاک
من و من چند گويي چند پيچي
که يک من خاک و ديگر هيچ هيچي
مني خاکي و من من گفتنت چيست
تو هيچي اينمه آشفتنت چيست
من و من چند گويي کاين من تو
دميست و بس همان من دشمن تو
طلسمي کز دمي گرمست برجاي
چو آندم سرد گشت افتاد از پاي
چو آندم رفت ناماند مگر هيچ
مزن دم خويش را دان و دگر هيچ
وليکن تا که ندهند آن دمت باز
خبر ندهد کسي زان عالمت باز
تو اين دم مرد خو کرده بنازي
بعادت ميکني کاري مجازي
قدم در نه درين درياي بي بن
که از تو نام ماند ناز ميکن
جهان در فربهي و در گدازت
فراغت داد از آز و نيازت
جهانرا از غم تو هيچ غم نيست
که از شادي تو شاديش کم نيست
اگر تو غم خوري گر شادباشي
بيک نرخست تا آزاد باشي
اگر صد چون تو هر روزي بميرد
زمين گردي، فلک سوزي نگيرد
منه بر گردن اي غافل بسي بار
که در گردن کني خود را بسي کار
هزاران باراگر بر پشت گيري
چنانست آنکه بر انگشت گيري
چرا بردست چندين پيچ داري
که بشمردي هزاران هيچ داري
که خواهد در حسابي باز ماندن
که آخر دست ازان بايد فشاندن
زهر دستي حسابي ياد داري
ولي در دست آخر باد داري
بآخر چون نماز ديگري بود
نه شاه آمد نه خوابش را سري بود
سپه رفتند و شه در خواب ديدند
براو افعيي پرتاب ديدند
ميان زهر شه را غرقه کرده
ز سر تا پاي خود را حلقه کرده
تن شه تيره تر از مشک گشته
چو کافوري ز سردي خشک گشته
چو ديدندش چنان ياران و خويشان
چگويم من که چون گشتند ايشان
زاشک آنچشمه را جيحون گرفتند
بسنگ آن مار را در خون گرفتند
چه سود از افعيي در پيش کرده
که بود آن شوم کار خويش کرده
چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند
بسوي کشته خود باز گشتند
خبر بردند سوي پير فرتوت
که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
زيار خويش گلرخ را خبر کن
جهانگير جهانرا پيش در کن
درين ماتم برانگيزان قيامت
که ننشيند چنين جايي ملامت
درامد قاصد ناخوش خبر زود
خبر بر گفت تا شه را خبر بود
برامد تند بادي بي سلامت
جهان پر شور شد همچون قيامت
جگر خون شد ازان بادي که برخاست
زهي زاري و فريادي که برخاست
خروشي در ميان روم افتاد
که خسرو را شکاري شوم افتاد
چو دريا کشوري پر جوش ميشد
کسي کان ميشنيد از هوش ميشد
جهانگير از پس قيصر برون رفت
کنون کار مصيبت بين که چون رفت
چو ديگر روز صبح افتاد بر راه
جهاني خلق گرد آمد بدرگاه
کسي ناگاه گلرخ را خبر کرد
که جانان تو جان بادادگر کرد
چنين بود و چنين بنيوش حالش
دريغا خسرو و حسن و جمالش
بجه از جاي و در پيش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
چگويم من که گل زين حال چون شد
در آتش اوفتاد و غرق خون شد
برون آمد ز در آن شمع خوبان
زنان دو دست بر سرپاي کوبان
پلاس افگنده بر سر روي خسته
کنب بر سر بجاي موي بسته
بنخ نخ، پيرهن را چاک کرده
ز پاي افتاده بر سر خاک کرده
بريده موي عنبربار از سر
فگنده جامه زر کار از بر
زمين از اشک در طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
بناخن نقره نيلي فام کرده
بافسون تن چونيل خام کرده
نه دل در سينه و نه عقل برجاي
نه مقنع بر سرو نه کفش در پاي
ز سوز دلبرش دل گشته بريان
جهاني خلق بر گل گشته گريان
ز حلقش تا فلک آواز ميشد
بپيش کشته خود باز ميشد
فغان برداشته گل تا بعيوق
که عاشق زين به آيد نزد معشوق
نماندم تا زتو ماندم جدا من
کجا رفتي کجا جويم ترامن
چرا کردي چنين قصد شکاري
که خود گشتي شکار روزگاري
چو گلرخ را بدينسان پاي بستي
شدي ناگاه و کردي پيشدستي
منم از درد تو چون مار پيچان
توچون گشتي بدرد از مار بيجان
نخواهم زنده بر روي زمين من
چگونه بينمت آخر چنين من
بديدرا پسر آن پير فرتوت
برهنه پاي ميشد پيش تابوت
دريده پيرهن، خيل و حشم را
فگنده سرنگون چتر و علم را
هزاران اسپ يال و دم بريده
لگام و زين او از هم دريده
هزاران ماهرخ رخسار کنده
بمرجان روي چون گلنار کنده
همه خاک زمين بر سر نشسته
جهان در خاک و خاکستر نشسته
چو از دروازه پيدا گشت تابوت
روان شد بر زمين روم ياقوت
نه چندان خاک پاشيدند هرجاي
که کس راهيچ خاکي ماند در پاي
نه چندان اشک باريدند هر سوي
که خاکي ماند گل ناکرده در گوي
نه چندان سوز و زاري بود آنروز
که بتوان گفت در صد سال آن سوز
پي تابوت ميشد گل چو مستان
گهي رخساره خستي گاه پستان
گهي سر بر سر تابوت ميزد
گهي خاک آب چون ياقوت ميزد
گهي خوش هاي هايي مي برآورد
گهي آهي ز جايي مي برآورد
زماني ميفتاد از هوش ميشد
زماني با دلي پر جوش ميشد
چنان فرياد ميکرد از دل تنگ
که از زاريش خون ميشد دل سنگ
ازان عهد وفايش ياد ميکرد
چو چنگي هر رگش فرياد ميکرد
کنيزان گرد او هنگامه کرده
ببر در از پلاسي جامه کرده
جهان گر تيره گرداني بماتم
زفعل خود نه استد باز عالم
چو سوي قصر بردندش ز بيرون
تن او را فروشستند از خون
بخوابانيد گل بر تخت زرينش
نشد يک دمزدن فارغ زبالينش
زماني پرده از رويش گشادي
زماني روي بر رويش نهادي
زماني اشک بر رويش فشاندي
زماني سيل بررويش براندي
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرين در دل خاک
شبانروزي بران تختش رها کرد
چه گويم من که آن بيدل چهاکرد