گفتار اندر رفتن خسرو بچشمه ساروافعي زدن خسرو را و هلاک شدن خسرو

قضا را سخت خسرو تنگدل بود
ز دلتنگي دلش از جان خجل بود
چنان دل جاي جانرا تنگ ميداشت
که جان از صحبت تن ننگ ميداشت
مگر جان عزيزش با دمي تيز
خرامان خواست شد با عالمي نيز
همه کارش ز دلتنگي شد از نور
مگر مرگش برون ميتافت ازدور
قضا را بود تابستان دلسوز
چو شب رفت و بر آمد صبح و شد روز
پگاهي آرزو آمد شکارش
برون شد از قفا سيصد سوارش
بزير چتر ميشد تازوالي
بتن با خود بدل با حق تعالي
در آنوقت زوال و گرمگاهي
زوال آمد برن آن پادشاهي
سپه را گفت چون وقت زوالست
شکارم در چنين وقتي محالست
ندارم چشمه خورشيد را تاب
ببايد خفت پيش چشمه آب
شهنشه کرد کاري ديگر آغاز
گلش تمکين نميکرد از سرناز
چو کوشش کرد بسياري سرانجام
برآمد شاه خسرو را ز گل کام
چو خسرو کرد در انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلم
بسا مهرا که برمهرش بيفزود
که مهر او بمهر ايزدي بود
پس از چندان پريشاني و محنت
کشيدن رنج ناکامي و غربت
ززادو بوم و خان و مان فتادن
ز دست اين بدست آن فتادن
هران گل کان بماند ناشکفته
بغنچه در زناجنسان نهفته
نگشته برگ او از خار خسته
برو هر چند باد سخت جسته
چنان گل خسرو او را در خور آيد
بدست هر فرومايه نشايد
در و دل بسته بد، جان هم فروبست
بسي او نيز با او مهر پيوست
برآنسان يک مهي شادي نمودند
زماني بي مي و رامش نبودند
بظاهر گر چه گل شادي نمودي
بباطن از غمي خالي نبودي
بگل يکروز خسرو گفت شادان
که اندوه از دل خود دور گردان
نشايد کرد از غم بعد ازين ياد
همي بايد بدين پيوسته دلشاد
چنين گفتند پيران خردمند
که آموزند ازيشان دانش و پند
که گر داري اميد بختياري
همي خواهي ز دولت پايداري
بوقت شادماني شاد ميباش
زاندوه و زغم آزاد ميباش
بدو گل گفت کاي شاه جهاندار
بود اکنون زما شادي سزاوار
وليکن هست بيماريم بر دل
که يک لحظه دلم زان نيست غافل
درين جمله بلا و محنت و غم
نشد يک لحظه آن بار از دلم کم
مرا انديشه خويشان خويشست
دلم زاندوهشان پيوسته ريشست
نميدانم که تاحال پدر چيست
دگر حال برادر، يا خبر چيست
دگر باره بملک خود رسيدند
بآخر روي ناکامي نديدند
اگر بر خاستي اين بارم از دل
نبودي بعد ازين تيمارم از دل
زشادي بستدي انصاف جانم
غمي ديگر نبودي بعدازانم
بگل شه گفت آسانست اين کار
بزودي از دلت بردارم اين بار
هم اندر روز آهنگ سفر کرد
يکايک لشکر خود را خبر کرد
بعزم راه بيرون شدشه روم
بلرزيد از سپاه او همه بوم
جهان آراسته شد چون سپاهش
فلک شد ناپديد از گرد راهش
عماري گل اندر قلب لشکر
درفشان همچو خورشيد از دو پيکر
بگل گفتا شه، اينجا باش دلشاد
که ما خواهيم رفتن شاد چون باد
چو يک منزل بشد هم بر سر راه
وداعش کرد و شد با روم آنگاه
شهنشه زود ميراند آن سپه را
توگفتي مينور ديدند ره
همي کرد آن مسافت قطع چون باد
بکوه و دشت، چه ويران چه آباد
پس از يک مه به خوزستان رسيدند
ز کشور يک ده آبادان نديدند
همه کشور تهي از مرد و زن بود
که هر هفته ز دشمن تاختن بود
شه خوزي ز غصه جان بداده
شهنشاهي به بهرام اوفتاده
که بد او سرفراز اهل کشور
وليعهد پدر گل را برادر
ز دشمن بود نيز او هم گريزان
حصاري در دزي مانند زندان
چو خسرو ديد خوزستان بدان حال
سراسر گشته کشور جمله پامال
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه در ده خلق و نه در دار ديار
ز بوم و مرز و باغ او اثر نه
وزان ياران ديرينه خبر نه
بسي بگريست و کرد از حالها ياد
پس آنگه کس بسوي دز فرستاد
چو از دريا بيامد شاه بهرام
بديد او را و کردش غرق انعام
بلطفش از پدر چون تعزيت داد
برستن زان بلاها تهنيت داد
چو او شد واقف اسرار يکسر
فرستاد از همه اطراف لشکر
که تا بردند بر خصمان شبيخون
بنشنيدند ازيشان پند و افسون
بکم سعيي و اندک روزگاري
برآوردند از دشمن دماري
مسلم گشت خوزستان دگر بار
کسي ديگر نديد از خصم آزار
هرآنکس را که دولت يار باشد
کجا کاري بدو دشوار باشد
وزان پس کرد راي باز گشتن
که الحق بود جاي بازگشتن
بسالاري مفوض شد ولايت
که واقف بود در کار ولايت
جهان معمور شد بر دست اوزود
که بهتر بود از آن کو پيشتر بود
به روم آمد خود و بهرام باهم
که تا باشند روزي چند خرم
بپيش لشکر اندر بود بهرام
بدنبالش بد آن شاه نکونام
باستقبالش آمد شاه قيصر
زمين بوسيد بهرام دلاور
گل آمد در لباس سوکواري
چو خورشيدي نشسته در عماري
چو ديد از پيشتر روي برادر
تو گفتي ريختش آتش بسر بر
بسي کردند آنجاهردو زاري
ز مرگ شاه خوزستان بخواري
شه قيصر مرايشان هردو بنواخت
ز گل آن جامه سوکي بينداخت
که خسرو در برش گربيند اين رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
پس آنگه رفت گل با جامه نو
خوش و خندان بپيش شاه خسرو
گرفتش در کناروخوش بخنديد
ز سرتا پاي او يکسر ببوسيد
بپيش قيصر آمد خسرو از راه
زمين بوسيد و او پرسيدش از راه!
سراسر روم را بستند آذين
تو گفتي روم شد هنگامه چين
ز روم و تابغايب بودن شاه
نبد بسيار، بودي قرب شش ماه
بقول خسرو آنگه شاه قيصر
به بهرام دلاور داد دختر
يکي دختر که با گل بود همزاد
برخ چون ماه و قد چون سروآزاد
بمادر نيز با خسرو برابر
بفرهنگ و خرد همچون برادر
بغايت شادمان شد شاه بهرام
که او را در همه عالم بدآن کام
شه روم و گل و خسرو دران حال
فرستادند نزديکش بسي مال
بپاشيدند بس بي حد و بي مر
بوقت عقدشان از در و گوهر
چو قيصر کرد کار او همه راست
يک قصر از براي او بياراست
نه چندان کرد دلداري داماد
که در صد سال شرح آن توان داد
پس از سالي بروز نيکخواهي
فرستادش به خوزستان بشاهي
بوقت آنکه ميشد شاه قيصر
ز روي مهر پيش هر د دختر
قراري داد با بهرام خسرو
که با ملک کهن چون شد شه نو
ميان روم و خوزستان بپيوست
چنين دو کشور اندر يکدگر بست
همان به کاين دو خواهر با دو داماد
همه با يکديگر باشند دلشاد
بود دو مهر و مه را اين دو کشور
يکي چون دختر و ديگر برادر
همي باشند در هر ملک سالي
بهر سالي شودشان تازه حالي
بقول او ببستند اينچنين عهد
نگرديدند تا آخر ازين عهد
ز روم آنگه يکي لشکر بدر شد
که تا بهرام باملک پدر شد
بشد وز روم خورشيدي بدر برد
بتحفه سوي خوزستان شکر برد
چو گل را گشت اين انديشه زايل
نماندش هيچ ازان انديشه بر دل
به خسرو گفت ازين پس شادباشيم
ز هر تيمار و غم آزاد باشيم
نشستند و بر آسودند از غم
همي بودند با هم شاد و خرم
چنين بود آنکه بودش کار انشاء
بوقت آنکه کرد اين قصه املاء
که شاه از شهر گل چون باز گرديد
نهال تازه گل را بارور ديد
چو از روز عروسي رفت نه ماه
درخت گل بري آورد ناگاه
بزاد آن ماه دوهفته مهي نو
بديدار و بصورت همچو خسرو
شهنشه کرد نام او جهانگير
که باشد در رکاب او جهانگير
ز بهرش دايه يي بگزيد لايق
که باشد شير او با او موافق
پسر را باز جشن نو بياراست
که از گفتار نايد شرح آن راست
چهل روز از مي و بخشش نياسود
همه کشور سراسر خرمي بود
وزان پس چون دو ساله شد جهانگير
بگفت او تا ندادندش دگر شير
بدانسان گل همي پرورد او را
که برگ گل نميآزرد او را
بپنجم سال بنشاندش بکتاب
که تا آموخت از هر گونه آداب
چو شد ده ساله تيراندازي آموخت
سپر داري و نيزه بازي آموخت
رسوم مهتري و گوي و چوگان
هم از شطرنج و نردو شعر والحان
همي آموخت تا چون گشت برنا
بعالم در نبودش هيچ همتا
شد آن شهزاده شاهي را سزاوار
که ميبايست او باشد جهاندار
پس از وي هر که بد در روم قيصر
همه از تخم او بودند يکسر
سکندر بود از نسل جهانگير
ازان شد همچو جد خود جهانگير
گل و خسرو بهم بودند سي سال
بعيش و ناز در نيکوترين حال
ولي چون چرخ را باکس وفانيست
بآخر غدر کرد اين را دوانيست
از آن پوشد لباس سو کواري
که اندر سر ندارد پايداري