بآخر کار حرب آغاز کرد او
علم را دامن از هم باز کرد او
سپاهش خيمه برهامون کشيدند
چو لاله تيغها بر خون کشيدند
بدشت و کوه در چندان سپه بود
که زان، روي همه عالم سيه بود
چو صور صبح در دنيا دميدند
ز بستر خفتگان در ميرميدند
چو صبح آمد، خروس صبحگاهي
بفرياد اندر آمد از پگاهي
چو مغرب حلقه مه کرد در گوش
ز مشرق چشمه خورشيد زد جوش
چو بر فرق سپهر سر بريده
نهادند آن کلاه زر کشيده
پديد آمد خروش از هر دو لشکر
رسيد از هر دو لشکر تا دو پيکر
ز بس لشکر، نيفتادي ز افلاک
فروغ ذره خورشيد برخاک
تو گفتي از جهان نام زمين شد
زمين را پشت، کوه آتشين شد
تو گفتي گرد گردونيست ديگر
سر تيغ وسنان در وي چو اختر
همه دشت از درفشيدن چنان بود
که گفتي آسمان آتش فشان بود
فروغ خود و عکس تيغ و جوشن
ز مشرق تابمغرب کرده روشن
شدند آن شير مردان مغز پولاد
چنانک آهن ازيشان تن فروداد
سرافرازان چو کوه آهنين تن
بآهن کوه آهن بر زمين زن
ز بسياري که تيراز شست بر جست
ز هر دو سوي ره بر تير دربست
هوا گفتي زپيکان ژاله بارست
زمين گفتي ز بس خون لاله زارست
قيامت نقد و صور و کوس غران
خدنگ تير همچون نامه پران
همه روي فلک از مرغ ناوک
سراسر گشته چون دامي مشبک
زره چون ميغ، وزشست سواران
بسوي ميغ ميباريد باران
زعکس تيغ چرخ هفت پاره
نهان شد روز روشن چون ستاره
چنان باريد بر گردنکشان تيغ
که هنگام بهاران ژاله از ميغ
ز جوش و نعره و فرياد و آواز
صدا ميآمد از هفت آسمان باز
ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک
طنين افتاد در نه طاس افلاک
چنان شد زخم کوس و نعره جوش
که گردون پنبه محکم کرد در گوش
چو بانگ کوس در دشت اوفتادي
زمين چون چرخ در گشت اوفتادي
زمين از خون گرفته سهمناکي
شده برج فلک از گرد خاکي
غبار خاک زير پاي باره
شده چون سرمه در چشم ستاره
چو هر تيغي ميان بحر خون بود
ز بحر خون ميان تيغ چون بود
همه روي زمين درياي خون شد
فلک بر وي چو طشتي سرنگون شد
چو بحر خون زسرحد جهان شد
فلک چون کشتيي برخون روان شد
چو موج خون ز سر در ميگذشتي
بدان دريا فرو کردند طشتي
بخشکي براجل کشتي روان ديد
که دريا پر نهنگ جان ستان ديد
دران دريا اجل را کي عمل بود
که هر يک مرد، مير صداجل بود
سپه يکباره رويارو فتادند
بخون يکدگر بازو گشادند
شد از گرد سپه خورشيد گمراه
سيه شد همچو خال دلبران، ماه
زمين را يک طبق از گرد برخاست
فلک را يک طبق از گردشد راست
جهان از گردره پرشد سراسر
زمين با آسمان آمد برابر
نميديدند لشکر يکدگر را
بيفگندند اين تيغ آن سپر را
ز بسياري که گرد و خاک برخاست
بيک ره از جهان فرياد برخاست
چو شد روي زمين در زير خون بر
بسوي پشت ماهي برد خون سر
فرو شد تا بماهي خون لشکر
برآمد تا بماه الله اکبر
يکي خونريز را بيرون همي تاخت
يکي را سوي ميدان خون همي تاخت
همه صحرا چه آزاد و چه بنده
تن بي سر سر بي تن فگنده
شه خسرو بسان کوه پاره
بتيغ خون فشان ميکند خاره
بدستش خنجر زهر آب داده
بفتراکش کمند تاب داده
زرمحش خسرو انرا خون چو جويي
ز تيغش سرکشان را سرچو گويي
بآخر خسرو صد پيل در پيش
بيک ره بانگ زد برلشکر خويش
چو پيل و چون سپه را جمله کرد او
چو کوهي سوي کوهي حمله برد او
سپاه خصم را برکند از جاي
درامد لشکر سرگشته از پاي
هزاهز در ميان لشکر افتاد
تو گفتي آتشي در کشور افتاد
چه گويم کان سپه چون جنگ کردند
که دشت از کشته بر خود تنگ کردند
سر مرد مبارز جمله صفدر
جدا هر يک سرمردي بکف در
بآخر از قضاي بد شبانگاه
شکست افتاد بر شاپور ناگاه
نماند آرام آن خيل وحشم را
نگونساري پديد آمد علم را
علم را بود در سر باد پندار
برون شد از سرش چون شد نگونسار
گريزان شد شه شاپور سرمست
بشهر آمد نهان دروازه دربست
همه شب بهر رفتن کار ميکرد
ز سيم وزر شتر را بار ميکرد
گل تر را شبانگه با سپاهي
بترمد برد از دزديده راهي
چو اين ميدان ميناگون نگين يافت
عروس هفت طارم بر زمين تافت
ز تاب روي او روي زمانه
چو آتش ميزد از هر سو زبانه
چو روشن شد جهان تيره بوده
فرو ماندند خلق خيره بوده
برون رفتند چون صاحب گناهان
ز شاه پاکدل زنهار خواهان
که ما را بر زمين بودن زمان ده
بجان، خلق جهاني را امان ده
بجان بندد جهان پيشت ميان را
اگر جاني دهي خلق جهان را
ز خلق هيچکس کس کينه نگرفت
غضنفر صيد لاغر سينه نگرفت
شه ايشانرا بنيکويي کسي کرد
بجاي هر يکي شفقت بسي کرد
دو هفته بود و زانجا صبحگاهي
روان شد سوي ترمذ با سپاهي
سپاهي کش عدد از حد برون بود
زريگ و برگ و کوکبها فزون بود
بآخر چون سوي ترمد رسيدند
بگرد قلعه او صف کشيدند
چنان آن خندق او بود پر آب
که ماهي بر زمين ميکرد شيناب
چنان بر جش بمه پيوسته بودي
که مه را درشدن ره بسته بودي
مگر ماه فلک از برج او تافت
که اوج خويشتن در برج او يافت
فراز و شيبش از مه تابماهي
چه ميگويم کجا بودش سباهي
نه پل بود و نه بر آبش گذر بود
ز سر تا پاي آنرا پاو سر بود
بآخر چون علم زد شمع انجم
بگردون شد خروش از جمع مردم
سپه سوي حصار آهنگ کردند
بتير و سنگ لختي جنگ کردند
کسي را کز دو لشکر اين هوس خاست
نشد از هيچ سويي کار کس راست
بآخر هم بدين کردار يک ماه
بماند آن لشکر در مانده در راه
شبي فرخ بر خسرو درون شد
مگر آن شب بتزوير و فسون شد
بخسرو گفت اين را نيست تدبير
مگر آنرا بدست آرم بتزوير
که گر صد سال زير آن نشينم
يقين دانم که روي آن نبينم
فتاد انديشه يي در راهم اکنون
بگويم تا چه گويد شاهم اکنون
بيايد هر شبي مردي توانا
ز خندق آب کش گردد ببالا
بچندان برکشد از خندق او آب
که خندق زو بخواهد شد فرو آب
مرا عزميست تايکشب بزورق
شوم آهسته تا آنسوي خندق
چو مرد آن دلوصد من را در آرد
نشينم من درو تا بر سر آرد
چو رفتم، گردهد اقبال ياري
بريزم در زمين خونش بخواري
وزان پس زورقي صدراست کن تو
نشان آن زمن درخواست کن تو
که تا چون بازيابي آن نشاني
تني صدرا بزورق در نشاني
يکايک را ببالا بر کشم من
که گر پيلست تنها برکشم من
چو بر بالارسد مردي صد، آنگاه
در آن قلعه بگشاييم برشاه
پل آن قلعه را بر آب بنديم
بدولت دشمنان را خواب بنديم
جهان گردد بکام شير مردان
اگر ياري دهد اين چرخ گردان
چنان شه را خوش آمد گفته او
که شد يکبارگي آشفته او
فراوان آفرينش کرد شهزاد
که پيش بند گانت بنده شه باد
بغايت راي و تدبيري صوابست
دلت صافي و رايت آفتابست
نکو افتاد اين انديشه مندي
کنون بر خيز تا زورق ببندي
بآخر چون نکو شد کار زورق
دگر شب رفت فرخ سوي خندق
شبي بود از سياهي همچو روزي
که دور افتد دلي از دلفروزي
ز مشرق تا بمغرب تيره گشته
ز ظلمت چشم انجم خيره گشته
بزورق برنشست آن مردمکار
روان شد همچنان تا زير ديوار
چو مرد آن دلو از بالا درانداخت
سپه گر خويش را تنها درانداخت
بزودي مرد بر بالا کشيدش
که تا فرخ جگر گه بر دريدش
شبي تاريک بود و مرد غافل
ز دست خصم زخمي خورد بر دل
نشان آن بود کان دلو سبک رو
زند برآب ده ره نزد خسرو
چو فرخ دلورا ده ره چنان کرد
بزودي شاه زورقها روان کرد
فگند القصه فرخ آن رسن را
ببالا بر کشيد او شصت تن را
دگر ياران تني صد بر کشيدند
بيک ره از ميان خنجر کشيدند
از آنجا تا پس دروازه رفتند
نهان بي بانگ و بي آوازه رفتند
پس دروازه ده تن خفته بودند
ندانم تا شهادت گفته بودند
بزاري هر ده آنجا کشته گشتند
ميان خون دل آغشته گشتند
پس آنگه در نهاني در گشادند
بزوي آب خندق پل نهادند
چو بنهادند پل، لشکر در آمد
خروشي از سپه يکسر برآمد
شه شاپور تا شد آگه از کار
فروشد لشکر و لشکر گه از کار
نه چندان شور آنشب در جهان بود
که در روز قيامت بيش از ان بود
شبي مانند روز رستخيزي
فتاده هر گروهي در گريزي
خروش آن سپه بر ماه ميشد
کسي کان ميشنود از راه ميشد
سپاه هرمز آن شب خون چنان ريخت
که باران بهاري ز اسمان ريخت
چو پل بستند کز پل خون نميشد
چرا آن خون بپل بيرون نميشد
چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد
جرس جنبان شب لختي جرس زد
هوا از صبح رنگ آميز شد سرد
زمين از زرده خورشيد شد زرد
شه شاپور با فيروز نسناس
درامد پيش شه با تيغ و کرباس
زمين را بوسه زد زاري بسي کرد
که چون شه کشت زين لشکر بسي مرد
مرا گر هم کشد فرمانروا اوست
وگر گويم که بخشد پادشااوست
مرا کزره ببرد ابليس مکار
که من بر خويشتن گشتم ستمگار
اگر عفوم کند لطفي عظيمست
که دل در معرض اميد و بيمست
ميان خاک، خون من که ريزد
دو من خاکم، ز خون من چه خيزد
خون آمد شاه را گفتار شاپور
فرستادش بشاهي با نشابور
وزان پس پيش فرخ رفت فيروز
رخي پر اشک خونين سينه پر سوز
ميان خاک ره بر سر بگرديد
ز چشمش قلزم گوهر بگرديد
بفرخ گفت بد کردم بسي من
ولي با خويشتن، نه با کسي من
در آخر گرچه بد کردار بودم
ولي با تو در اول يار بودم
اگر من ترک کردم حق ياري
بجاي آور تو با من حقگزاري
بدي را چشم ميدارم نکويي
که شه عفوم کند گر تو بگويي
ززاري کردنش چون جوي خون رفت
بياري کردنش فرخ برون رفت
گرفتش دست و پيش شاهش آورد
دو لب خشک و دو رخ چون کاهش آورد
بخسرو گفت: اين در خون بگشته
بجان آمد مکن ياد از گذشته
اگر چه جرم صد انبار دارد
ولي بر شاه حق بسيار دارد
کرم کن زانکه شاهان زمانه
کرم کردند با من جاودانه
شه از بهر دل فرخ چنان کرد
که هرگز بر نکوکاري زيان کرد
چو تو نه خار اين راهي نه گلزار
ميازار از کس و کس را ميازار