آمدن فرخ بترکستان بطلب گل

بگفت اين وز پيش شاه برخاست
وداعش کرد و بهر راه برخاست
بآخر چون بترکستان رسيد او
سراي و قصر شاه چين بديد او
بسي در گرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجايگه کرد
ببود آنروز، تا شب گشت نزديک
کواکب روشن و شب گشت تاريک
شبي بود از قيامت سهمگين تر
نجوم از نقطه قطبي زمين تر
شبي چون زنگي افتاده سرمست
نهاده تا قيامت دست بر دست
شبي چون دوده در گيتي دميده
چراغ روز را روغن رسيده
نه شب را از جهان روي شدن بود
نه روز رفته را باز آمدن بود
در آن شب فرخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ در کمر شد
چو سوي منظر امد کس نديد او
بتنهايي کام دل رسيد او
ز منظر جاي بر رفتن نشان کرد
توکل بر خداوند جهان کرد
بآخر چون نظر بر کار افگند
کمندي بر سر ديوار افگند
بصعلو کي بروي بام برشد
ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد
فراز قصر ترکي پاسبان بود
درآمد از پسش فرخ نهان زود
بدو دستي رگ شريانش بگرفت
بمرد آن ترک و دل از جانش بگرفت
مگر پرسيده بود از خادم آنگاه
از آن موضع که آنجا بود آنماه
روان شد همچنان تا پيش آن بام
که گل را بود آنجا جاي و آرام
از آن محنت نبود آن ماه خفته
غريب و عاشق و آنگاه خفته!
بمانده بود گردون بر نظاره
ز بيداري رخ او چون ستاره
ز چشمش خون فرو ميشد بدر گاه
ز جانش مي برامد ناله برماه
فغان ميکرد کاي خسرو زهي يار
نکو کاري بسي کردي زهي کار
چه شب، چه روز در تب از توام من
بروز خويش هر شب از توام من
من از دست تو با فرياد گشته
توزين بنده چنين آزاد گشته
منم در رنج و بيماري گرفتار
تنم در سختي و خواري گرفتار
شبي بيدار داري کن زماني
مرا تيمار داري کن زماني
دلم بسيار در خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
بر سوايي خود نامم برامد
ز خون خورد همه کامم برامد
همه دل بردن من بود کامت
برامد کام دل آخر تمامت
دلم بردي و جان از تن برامد
ترا بايست آن بامن برامد
مرا خون از دلست و دل ندارم
ز دل جز خون دل حاصل ندارم
ز دل بسيار ميجستم نشاني
کنون جان بر لب آمد تا توداني
مرا گويند زر خواه از جهاندار
که بي زر دست ندهد آنچنان يار
ندارم زر نيارم يافت روزش
مگر از آرزو پرسم بسوزش
الا اي ابر پر اشک نگونسار
همه عالم بدرد من فرو بار
زماني ياريي درده باشکم
وگرنه بر همت سوزم زرشکم
چو بانگ گل شنيد از بام فرخ
ز بي صبري بجوش آمد ز گلرخ
چو لختي کم شد آن بانگ و نفيرش
ز سوي بام فرخ زد صفيرش
چو صعلوکان بدم رنگي بپرداخت
سوي آن سيمبرسنگي بينداخت
چو گلرخ از صفير او اثر يافت
ز شادي بيخبر شد تا خبر يافت
چنان بيهوش گشت و سرنگون شد
که از شادي ندانست او که چون شد
بفرخ گفت در بندست پايم
وگرنه پيش خدمت با سرآيم
زبان بگشاد فرخ گفت مهراس
بدو افگند سوهاني چو الماس
بيکدم کار خود کرد آن سمنبر
دويد از پيشگه تا پيش منظر
بفرخ گفت هين حال و خبر گوي
مرا از خسرو بيدادگر گوي
جوابش گفت کاين ساعت امان نيست
چنين جايي چه گويم جاي آن نيست
يقين ميدان که خسرو برقرار است
کنون برخيز اگر جانت بکارست
گل از شادي برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد در چنگ
فرو امد بآساني از آن بام
برست آنمرغ زرين بال ازان دام
چه گر قوت نبودش هيچ برجاي
که نتوانست بودن هيچ بر پاي
ولي چون يافت از خسرو نشاني
همه ظلمت شد آب زندگاني
بسي روباه درمانده بزاري
ببوي وصل شد شير شکاري
خوشا از دوست آگاهي رسيدن
اگر هرگز بدو خواهي رسيدن
چو گل آگه شد از خسرو چنان شد
که گفتي پير بود از نوجوان شد
چو آمد با نشيب از بام فرخ
نهاد آنجا کله بر فرق گلرخ
کله بر سرقبا بستند محکم
روان گشتند فارغ هر دو باهم
چو وقت صبح اين عنقاي پر زن
فروريخت از کبوتر خانه ارزن
فلک سيمرغ شب را کرد زنجير
برآمد زال زر از کوه کشمير
چو پيدا کرد زال زر رخ از شير
جهان بگرفت چون رستم بشمشير
پگاهي هر دو عزم راه کردند
ز کشور قصد صحرا گاه کردند
عزيمت کرد فرخ از رهي دور
که روزي چند باشد در نشابور
بدل ميگفت خويشانرا ببينم
نهان از شاه ايشانرا ببينم
نهان گشتند در کوهي بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فيروز
پس از ده روز راهي دور رفتند
بکم مدت بنيشابور رفتند