الا اي عندليب شاخ بينش
وشاق گلستان آفرينش
اگر چه در سپاهان و عراقي
بترکي گوي قول بي نفاقي
چو در حلقت هزار آواز داري
بترکي و بتازي راز داري
گلي داري بترکستان گرفتار
بترکي لايقت زانست گفتار
چه ميگويم زبان پارسي گوي
که بردي از فلک در پارسي گوي
کمر بربند، محکم نامه بردار
بردلداده خسرو بر ز دلدار
چنين گفت آنکه او گوي سخن برد
که چون گل نامه خسرو ببن برد
بپيش شاه چين شد خادم آنگاه
سفر کردن اجازت خواست از شاه
بشه گفتا شريکي داشتم من
امين مال خود پنداشتم من
ز من بگريخت، بسيارم شتابست
که گر خادم رود از پس صوابست
چو جمع آورد القصه همه چيز
موکل کرد بر گل خادمي نيز
پس، از چين همچو بادي راه برداشت
دو ماهه راه، دريکماه بگذاشت
روان شد تا بمرز کشور روم
سراي شاه قيصر کرد معلوم
درامد حاجبي او را فرو برد
با عزازي تمامش پيش او برد
قدم در شکر و دم در آفرين زد
سه جا در پيش شه سر بر زمين زد
بخسرو گفت خسرو جاودان باد
چو کيخسرو شهي خسرو نشان باد
مبادت هيچ نقصان از زمانه
کمال ملک بادت جادوانه
پس آنگه گفت اي شاه وفادار
چرا با گل چنين گشتي جفاکار
گلي را در ميان خون نهاده
تو خوش زين غم قدم بيرون نهاده
گلي را جان ز تو برلب رسيده
تو فارغ پاي در دامن کشيده
گلي را خار در راه اوفگنده
تو بي او فرش برماه او فگنده
روا نبود که در چندين جدايي
کني با عاشقي اين بيوفايي
وگر اين کار را هستي روادار
ترا هرگز نگويد کس وفادار
چو نام گل شنود آن شاه سرمست
چو شيري مست شد و ز جاي برجست
بخادم گفت تو گل را چه داني
بمردم هان بگو اي زندگاني
چو خادم ديد چندان درد و سوزش
دل پر خون ز عشق جانفروزش
گرفت آن نامه بيرون ز آستين زود
نهاد آنگاه پيشش بر زمين زود
چو خسرو نامه جانان فرو خواند
چو گل در آتش سوزان فروماند
بهريک حرف صد اشک جگر گون
فرو باريدو کرد ان نامه پرخون
بسي نظاره هر حرف کريد
سياهي را ز خون شنگرف کردي
زبس کز چشم خسروشاه خون شد
بيک ره نامه گل لاله گون شد
نه چندان اشک آمد در کنارش
که بتوان کرد تامحشر شمارش
نه چندان آب ريخت آن تاب ديده
که هرگز ديده بود آن آب ديده
نه چندان در ز چشم او برامد
که صد دريا بچشم او درامد
توگفتي نامه چون فرياد خواهي
بهر خط ميکند فرياد و آهي
چو هر خط داد خواه از شهر چين بود
ازان پيراهن او کاغذين بود
چنان آن نامه رمزي زار ميگفت
که گفتي زير چنگ اسرار ميگفت
بهر مويي کزان نامه برامد
بجانش نقد گويي غم برامد
بهر نقطه چو پرگاري بسر شد
ز هر خطي دلش از خط بدرشد
فغان در بست و در فرياد آمد
فلک را خود ازان کي ياد آمد
برامد آتشي از سينه او
بجوش آمد غم ديرينه او
کله از سر، قبا از تن بدريد
ز سر تا پاي پيراهن بدريد
چو شمع از سوز چون پروانه يي شد
بسي واله تر از ديوانه يي شد
ز سر ان نامه باري ده فرو خواند
زمين گل کرد تا پايش دروماند
ز بسياري که زاري کرد برخويش
فغان برداشتند از وي پس و پيش
دل پرخون خود را بيم جان ديد
ملامت کرد هر کورا چنان ديد
برانگيخت از جهان، شور قيامت
که عاشق را که کرد آخر ملامت
ملامت آتش من تيزتر کرد
که گر بد بود، حال من بتر کرد
مرا اين اشک خون و آتش سوز
کجا هرگز بکار آيد جز امروز
چو شاه عاشق آمد با خود آخر
براو يک درد کم گشت از صد آخر
بفرخ گفت تدبيري بينديش
که جانم رفت و صبرم نيست زين بيش
بگو تا چاره اين کار من چيست
که بي جانم نميآيد ز تن زيست
زبان بگشاد فرخ گفت اي شاه
چنين کاري بدست چپ زمن خواه
چو بادي رفت خواهم بامدادي
که گل آسان تواند برد بادي
بيارم جانفزايت را بزودي
کنم روشن سرايت را بزودي
بروي چرخ باز آرم قمر را
بسوي شهد باز آرم شکر را
دل شه را کنم زان مهربان شاد
که دايم شاه گيتي شادمان باد
تو چون آتش مشو بنشان ز دل دود
که فارغ گرددت زين غصه دل زود
چو گم گشته ز چين پيداشد آخر
چنان پنهان چنين پيدا شد آخر
چو پيداشد چرا شه در طرب نيست
که گر بادست آيد هم عجب نيست