از سرگرفتن قصه - قسمت اول

الا اي طوطي طوبي نشين خيز
دمي طوبي لک از طوبي شکر ريز
چو هستي قرة العين معاني
که قوت القلب و عين الشمس جاني
چو تو در اصل فطرت آفتابي
بيک يک ذره تا چندين شتابي
براي ذره، خورشيدي ز ميغي
اگر ايد برون باشد دريغي
بيک ذره اگر مشغول باشي
بدان يک ذره خود را غول باشي
چو هر چيزي که در هر دو جهانست
همه ذرات تست و اين عيانست
همه اجزا برافگن ره بگل جوي
بهانه ساز گل را، حال خود گوي
چنين گفت آن سخنگوي دل افروز
که گلرخ بود در صندوق ده روز
فتاده در ميان آب دريا
گهي شد تا ثري گه تا ثريا
گرفتار آمده در آب و صندوق
گهي در قعر دريا گه بعيوق
گهي رفتي ببن چون گنج قارون
گهي رفتي بسر مانند گردون
زهي بازي چرخ بوالعجب باز
که گل را چون فگند از پرده ناز
دران صندوق گلرخ ماند ماهي
مهي بر ماه و ماهي گرد راهي
مهي آورده با ماهي بهم پشت
نبود از ماه تا ماهي دو انگشت
بمانده ماه در زير سياهي
گرفته آب از مه تا بماهي
ز ترکي کردن باد جهنده
بترکستان فتاد آن نيم زنده
چو کرد آن آب دريا را گذاره
فگندش آب دريا در کناره
لب دريا ستاده بود مردي
که ماهي را زدريا صيد کردي
کنون صيدش نه ماهي بودمه بود
چنين ماهي، ز صد ماهيش به بود
يکي صندوق را ميديد بر آب
که ميآمد سبک چون تير پرتاب
چو آن صندوق تنگ او در آمد
ازان دريا بچنگ او درآمد
ازان دريا برون آورد برسر
نهاده ديد قفلي سخت بر در
بدل گفتا ندانم تا چه چيزست
ولي دانم که چيزي بس عزيزست
اگر اين هست صندوق خزينه
دلم خوش باد در صندوق سينه
ز دريا کردمي بايد کرانه
ببايد برد اين را سوي خانه
بگفت اين و بسوي خانه برد او
بزرگي کرد و قفلش کرد خرداو
چو سربرداشت دروي مرده يي ديد
جهان بر خود بسر آورده يي ديد
رخي چون ماه گشته زعفراني
بري چون سيم گشته پرنياني
دهاني خشک و رويي زرد گشته
نفس بگسته و دم سرد گشته
سياهي با سفيدي رفته در هم
لبش از تشنگي بگرفته برهم
که داند کوز زاري بر چسان بود
زبي برگي چو برگ زعفران بود
چو چوگاني شده پشتش بخم در
چو گويي بسته پا و سر بهم در
مهش با مشک تر در هم گرفته
چو ماه نو قداو خم گرفته
ز سرو و ماه بسياري شنيديم
ولي سر وي چو ماه او نديديم
ز دريا و زماهي رسته بود او
مهي از دست ماهي جسته بود او
چو بر گل محنت درياسر آمد
چو ماهي حوت از دريا برآمد
سبک روح جهان پيرايه برداشت
دو گوش او گرانباري ز درداشت
شکست آن مرد آنصندوق را پس
بلندي يافت چون صندوق کر گس
چو آن دلبندرا برداشت از جاي
نهاده بود آن بت بند بر پاي
درامد مردو سنگ سخت بردست
نگار سنگدل را بند بشکست
ز درد آن شکستن زود از جاي
بجنبانيد آهسته سر و پاي
چنان خوش گشت ماهيگير از ان ماه
که گفتي شد زماهي تابمه راه
برفت و ماهيي برآتش افگند
چو بريان شد بروبوي خوش افگند
برآورد و بپيش روي او داشت
بت مهر وي بيخود، سرفروداشت
چو مشک آورد در پيش مشامش
گشاد از بوي آن حالي مسامش
بعطسه شد دماغ او گشاده
دو چشم چون چراغ او گشاده
چو چشم دلفريب از هم گشاداو
زدست دل بدست غم فتاد او
ز عالم نيم جاني ديد خود را
ميان آشياني ديد خود را
عجب درمانده زان صياد خانه
بجوش آمد ز درد او زمانه
بدل گفتا ندانم کاين چه جايست
ز سر در اين چه دوران بلايست
اگر اين جان من سنگين نبودي
مرا تاب بلا چندين نبودي
اگر من بوده ام از سنگ خاره
چگونه کرده ام دريا کناره
اگر دريا بديدي در اشکم
فرو بردي بقعر خود ز رشکم
و گر باران بديدي آب چشمم
چو برقي در من افتادي بخشمم
مگر در خواب ميبينم من اينجاي
که نتوان راست کردن بر زمين پاي
چو صد غم بر دل ناشادش آمد
بيک ره مکر حسنا يادش آمد
ازان سگ گربه بر گلزارش افتاد
يقين دانست کز وي کارش افتاد
بدل ميگفت خسروشاه هرگز
ز حسنا کي شود آگاه هرگز
که داند کو بجان من چه بد کرد
براي شهوتي ترک خرد کرد
زرشک خود مرا در خون جان شد
چنين در خون جاني کي توان شد
ولي چون بگذرد از فرق آبش
دهد دوزخ بيک آتش جوابش
کنون چون مرغ بي آرام ماندم
بجستم دانه يي در دام ماندم
اگر بينم رخ يارم دمي نيز
اگر مرگم رسد نبود غمي نيز
کجايي خسروا تا يار بيني
بيا اي بيخبر تا کار بيني
اگر ياري مرا ياري کنون کن
چو يارانم وفاداري کنون کن
مرا خودساقي حسن وفا مرد
که صاف آمد ترا قسم و مرا درد
مگر انصاف شد کلي فراموش
که زهر آمد مرا حصه ترانوش
زعشقت کيسه يي بر دوختم من
که برجانت جهان بفروختم من
چنان در پرده غم زار گشتم
که گرد عنکبوتان تار گشتم
تنم چون زير پيراهن بديدند
همه پيوستگان از من بريدند
ز من پيوستگان رفتند يکسو
زمن زان طاق شد پيوسته ابرو
دو چشمت جادوان دلفروزند
که در آنجا مرا جان در تو دوزند
مرا چون در تو ميدوزند هردم
چرا از هم جدا مانديم درغم
مرا چون در تو ميدوزند از آنست
کزان زخم از دل من خون روانست
چو لختي راز گفت آن ماه مهجور
فرو باريد بر مه در منثور
شده صياد سر گردان ازان کار
که تا آن بت چرا گريد چنين زار
زبان پارسي را مي ندانست
سخنها فهم کردن کي توانست
سمنبر بود ترکي گوي آفاق
بسي زو ترکتازي ديده عشاق
چنان بگشاد در ترکي زبانش
که شد آن ترک چين هندو بجانش
بدان صياد گفتا راز بگشاي
که چون در بندم آوردي درين جاي
کدامين کشورست و نام آن چيست
درين اقليم شاه اين زمين کيست
جوابش داد صياد زمانه
که هست اين آشيان صيادخانه
روان گشتم بدريا بامدادي
يکي صندوق ميآمد چو بادي
چو پيشم آمد از جيحون گرفتم
بياوردم ترا بيرون گرفتم
دگر اين کشور ترکست و چينست
سراسر حد ترکستان زمينست
شه فغفور شاه اين ديارست
ز عدل او همه چين پرنگارست
چو گل القصه واقف شد ز اسرار
شد او از گشنگي خود خبردار
طعامي خواست او و مرد برخاست
بسي ماهيش اورد و دگر خواست
زماهي قوت آن مه دگر شد
مهش لختي زماهي تازه تر شد
ز بيماري ازان صياد خانه
نيامد بر در آن شمع زمانه
بآخر چون برامد بيست و شش روز
چو شهدي شد گل چون شمع خوش سوز
ز رنجوري کدويي بود بي شهد
کدو را شهد ميگفتي ولي عهد
چو شهدي شد لب گلفام او را
چو مومي گشت نرم اندام او را
چنان خوش گشت و شيرين گشت و ترگشت
که چون پر مغز حلواي شکر گشت
زرويش بار ديگر شور برخاست
ببويش مرده هم از گور برخاست
دگر ره غمزه او شد جگر دوز
دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز
نکوتر شد زچينش زلف مشکين
که نيکوتر نمايد مشک در چين
چو بنهاد آن نگارين شست بر راه
چو ماهي صيد شد صياد از آن ماه
دلش از عشق آن دلخواه برخاست
بقصد وصل او ناگاه برخاست
دماغش از گل نخوت بجنبيد
جوان بود آتش شهوت بجنبيد
دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست
نهاد او برگنه چون چنگ ره راست
چو گلرخ آن بديد از جاي برجست
رگ شريان او بگرفت بردست
چنان افشرد کز وي جان برامد
جهان برجان آن نادان سرامد
ندارد کار نادان هيچ سامان
که ناداني ندارد هيچ درمان
چو شد از جان جدا صياد بي باک
بت سيمينش پنهان کرد در خاک
گل آنشب بود تا وقت سحرگاه
که تا شد سرنگون سوي سفر ماه
فغان برداشت مرغ صبحگاهي
منادي کرد از مه تا بماهي
فرو کوفت از سردرد و نيازي
بگوش خفتگان بانگ نمازي
چو گل از کار آن صياد پرداخت
خدا را شکر کرد و حيله يي ساخت
بدل گفتا اگر زينسان که هستم
برون آيم شود کارم ز دستم
چو بينندم بتي سيمين سمنبر
همه کس را طمع افتد بمن بر
مرا آن به که بر شکل غلامان
همه آفاق ميگردم خرامان
چو خود بر صورت مردان کنم من
کرا صورت بود کاخر زنم من
روان گردم سوي هر شهر و هوبوم
روا باشد که بازافتم سوي روم
دلم را محرمي در خورد يابم
دمي درمان چندين درد يابم
شنود ستم من از گوينده راه
که يابنده بود جوينده راه
بآخر خويشتن را چون غلامان
قبا در بست و شد سرو خرامان
کله بر ماه مشکين طوق بشکست
قبا در سروسيم اندام پيوست
کلاهي همچو ترکان از نمد کرد
قبا و پيرهن در خورد خود کرد
که داند اين چکارست و چه راهي
مگر هم زان نمد يابد کلاهي
چو مردان پيرهن يکتاييي ساخت
ز خود يکبارگي سوداييي ساخت
قبا پوشيد و پيراهن رها کرد
وزان بت، عقل پيراهن قبا کرد
همه پيرايه و زرينه برداشت
دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت
برامد از گهرهاي فلک جوش
که گوهر گشت گل را حلقه در گوش
نرسته بود دو پستان تمامش
فروبست آن زمان چون سيم خامش
مگر بايست آن سيمين صنم را
که لختي کم کند زلف بخم را
ز زلف خود شکن گر در کشيدي
بجاي هر يکي صد در رسيدي
بآخر چون غلامان خويشتن را
يکي کرد آن دو زلف پرشکن را
چو در هم بافت آن دو موي چون شست
ز زفتي در نميآمد بدو دست
ذوابه چون بپشت افتاد بازش
جهان بگرفت روي دلنوازش
کجا بود آنزمان خسرو که ناگاه
بديدي روي آن خورشيد، چون ماه
بآخر سرو سيمين شد روانه
چو تيري کو رود سوي نشانه
چگونه مه رود زير کبودي
چنان ميرفت آن مهرخ بزودي
چو صبح آتشين از کوه دم زد
رخ خورشيد از آتش علم زد
بوقت صبح بادي خوش برامد
چو صبح اندر دميد آتش برآمد
برامد آفتاب از کوه ناگاه
چو آتش از ميان خرمني کاه
چو روشن گشت روز، آنماه دلسوز
دو روز و شب قدم زد تا سوم روز
چو مرغ صبح در فرياد آمد
فلک را بازيي نو ياد آمد
عذابي، ديده از ره بروي انداخت
بلاي ديگرش حالي برانداخت
غم کاري دگر در پيشش آورد
بپاي خود بگور خويشش آورد
بوقت صبح از انجا راه برداشت
دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت
چو هنگام زوال آمد، دران راه
زمين ميتافت همچون زلف آن ماه
جهان را روشني سوراخ ميکرد
زمين پر زعفران شاخ ميکرد
يکي ده بود در نزديک آن راه
چو بادي سوي آن ده رفت آن ماه
چنان ده در جهان ديگر نبودي
بترکستان ازان خوشتر نبودي
بهر سويي و هر کوييش آبي
ز بالا بسته هر سويي نقابي
هزاران مرغ گوناگون گستاخ
بسوي آشيان پران بهر شاخ
همي چون نوحه دردادي يکي زار
جداافتاده بودي چون گل از يار
بپيش ده پديد آمد يکي کوي
ميان آب و درختان روي در روي
کنار جوي نرگس رسته بيرون
نشسته سبزه در نم لاله در خون
دميده شعله آتش ز لاله
زده بر شعله او ابر ژاله
يکي منظر بپيش کوي کرده
دو دکانيش از هر سوي کرده
ز بس گرماي راه و ناتواني
بخفت آن ماه دلبر دردکاني
تو گفتي در بهشتي حور خفتست
ويا در نرگس تر نور خفتست
چو گل در خواب رفت از بوي گلزار
ز رويش فتنه شد در حال بيدار
قضا را باغ باغ شاه چين بود
که خوشتر از همه روي زمين بود
بزير پرده ماهي داشت آن شاه
که ننمودي بپيش روي او ماه
بلورين ساق بود و سيمتن بود
نگار چين و خورشيد ختن بود
ببالا سرو را تشوير دادي
بشکر گلشکر را شير دادي
شکر وقف لب گلرنگ او بود
خرد را دست زير سنگ او بود
چو بگشادي دو لعل ارغوان رنگ
فراخي يافتي شکر ازان تنگ
اگر دندان زدي بر لعل خندان
بماندي لعل ازان لب لب بدندان
چو چشم جادويش خونريز کردي
سرزلفش زپي پس خيز کردي
قضا را بر دريچه بود کز راه
رخ گل ديد چون خورشيد و چون ماه
ز درد عشق جانش برلب آمد
فرو شد روزش و دور شب آمد
سمن در حلقه سنبل فگنده
صبا مشگ ترش بر گل فگنده