بآخر خسرو از وي ره نشان خواست
وداعش کرد و ميشد بر نشان راست
چوالقصه از آنجا در کشيدند
بکوه و آب و جسري در رسيدند
دهي خوش بود صحرا و سرکوه
دهي پر نعمت و خلقي بانبوه
سوي ده رفت با ياران بهم شاه
بخواست از اهل ده يکمرد همراه
که تا رهبر بود در راه او را
کند از نيک و بد آگاه او را
چو خورشيد آسيا سنگ زر اندود
ز زير آسياي چرخ بنمود
هزاران دانه داشت آن توتيارنگ
بيکبار آس کرد آن آسياسنگ
سپيدي روز ميداني چرا تافت
که روي روز گرد آسيا يافت
بآخر شهريار و جمع ياران
روان گشتند چون از ميغ باران
چو روز ديگر آن ايوان نه طاق
منور شد زنور شمع آفاق