چنين گفت آن حکيم نغز پاسخ
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
شدند از هر سويي گل را طلبگار
نيامد هيچ باد از گل خبردار
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوي خون از رشک بگشاد
بدل ميگفت: روزي چند گردون
بتر کم گفت، بازم برد در خون
جهانا هرچه بتواني بخواري
بکن بامن، زهي ناسازگاري
چو در خون،زار ميگردم فلک وار
چرا آخر نميسوزم بيکبار
تن من سوختست از گل بصدر شک
دلم پر آتشست و ديده پراشک
ز چشم اين سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
کجا آتش کند در من اثر نيز
نسوزد سوخته بار دگر نيز
منم گل کرده خاک، از آب ديده
زباد سرد دل،آتش دميده
دلي دارم بزير کوه اندوه
چو کاهي ناتوان و ميکشد کوه
شدم ديوانه از سوز جدايي
چه سازم با غم روز جدايي
کجا، کي، اي دلم با خويش برده
غمت خواب من دلريش برده
چو پنهان گشت عالم بينم، آخر
چگونه نيز عالم بينم آخر
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وي روانه
خداوندا، مرا زين درد برهان
ز سوز هجر و آه سرد برهان
مرا پيدا کن اين راز نهاني
که بر من تلخ شد عيش جواني
چو برجان زد گره چندانک خواهي
گشادش آن گره فضل الهي
يکي هندو زني، از مطبخ شاه
رخ گل ديده بود آنروز در راه
که حسنا در برش ميرفت چون تير
بيامد پيش خسرو، کرد تقرير
برخود خواند حسنا را شه آنگاه
چو حسنا را، نظر افتاد بر شاه
چو برگ بيد، لرزان گشت از بيم
رخش شد زعفراني، دل بدونيم
ازان هيبت زبانش رفت از کار
تو گفتي ميدهد بر خويش اقرار
مرا ياد اين سخن از گفت داناست
که نايد بد دلي با فعل بد راست
ز سر تاپاي، هر مويش که خواهي
همي دادند بر جرمش گواهي
نشد بيچاره پيش انديش ازان کار
که شد در خون جان خويش ازان کار
بجاي آورد حالي شاهزاده
که آن کاريست با حسنا فتاده
شه رومي، چو ترکان کين گرفته
دلش چون جعدزنگي، چين گرفته
بحسنا گفت: اي سگ راز بگشاي
فرو بستي مرا، آواز بگشاي
بگو تا آن سمنبر را چه کردي
گل صد برگ دلبر را چه کردي
چو حسنا اين سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نيم زين حال آگاه
تو خود داني امانت داري من
وفاداري و عهد و ياري من
ولي کان دل بود از گفت خالي
سخن گفتن توان دانست حالي
کسي کو کوژ گفتن، خوي دارد
زبان در راستي کژ گوي دارد
چرا کژگويي اي من خاک کويت
که کژ گفتن بريزد آب رويت
چو خر بهتر نگردد هيچگونه
چه کن پالانش برنه باژ گونه
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پايش نشستند
بزير زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند